بوی گرم شیر

 

 

 

 

 

 

 

نمودار ۸٫ نمودار تفکیکی موضوعات آثار میترا داور
فروغ حمیدیان
فروغ حمیدیان در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. او مجموعه داستان فصل خواب‌های آشفته را در سال ۱۳۷۸ نوشت.
خلاصه داستان‌ها
کمانچه
راوی داستان دانای کل است. داستان زن و مردی است که حدود ده سال از ازدواجشان گذشته ولی هنوز بچه‌دار نشده‌اند. آن‌ها عاشق بچه هستند و این خلأ روابط آن‌ها را سرد و یکنواخت کرده است. آن‌ها معمولاً حرفی برای گفتن ندارند و فقط هنگام غروب چند جمله با هم حرف می‌زنند که منجر به دعوا و ناراحتی دو طرف می‌شود. زن از بچّگی کمانچه می‌نواخته و امروز غروب مرد از او خواهش می‌کند پس از مدّت‌ها یک بار دیگر کمانچه بزند ولی زن به بهانه‌های مختلف از نواختن کمانچه طفره می‌رود. در همسایگی آن‌ها پیرزنی زندگی می‌کند که با کمانچه زدن زن مخالف است. به نظر او صدای کمانچه زدن زن مانند جیغ‌های زنی است که در حال زایمان به سر می‌برد. آن پیرزن پسر جوانی دارد که عاشق دختری است که او نمی‌پسندد. آن‌ها مدام با هم دعوا دارند تا این‌که در آن روز پیرزن از حال می‌رود و پسرش از آن مرد و زن می‌خواهد تا به خانه‌ی آن‌ها آمده و حال و وضع پیرزن را ببینند. آن‌ها وقتی به خانه برمی‌گردند مرد به زن بسته‌ای را هدیه می‌دهد. زن خوشحال شده و آرام آرام برای او کمانچه می‌زند.
پایان نامه - مقاله - پروژه
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
آخرین جمعه‌ی پاییز
راوی داستان زنی است تنها که همسرش نقّاش است و پسر کوچکی هم دارد. او شب‌ها کابوس می‌بیند و از همسرش که مثلاً روشن‌فکر است ناراضی است. آنها مدام با هم بحث می‌کنند. همسرش معتقد است «مزیّت هنر این است که مانند زن کسل‌کننده نیست». زن وقتی احساس می‌کند که توسّط شوهرش درک نمی‌شود به دوستی با گربه‌ای سفید روی می‌آورد و با او ساعت‌ها حرف می‌زند. آخرین جمعه‌ی پاییز است. آن‌ها قصد دارند برای تفریح به دامن طبیعت بروند که ناگهان فریاد بچه‌های کوچه توجّهشان را جلب می‌کند. آن گربه‌ی سفید از روی دیوار به داخل بشکه‌ی پر از قیر ذوب شده افتاده و در حال دست و پا زدن است. دیدن این منظره زن را بسیار ناراحت می‌کند. گویی تنهایی‌اش بیشتر می‌شود. ولی مرد کاملاً بی‌تفاوت نسبت به ماجرا در حال نقّاشی کردن است. در واقع مرد نسبت به آن گربه حسادت می‌کرد و دوست داشت همسرش به جای گربه به او محبّت می‌کرد. ولی زن می‌گفت باید به گربه توجه کرد و نه به «بشکه» (مرد). آن‌ها از خانه خارج می‌شوند و از نظر زن خانه در آخرین روز پاییز شبیه گربه‌ای شده بود که در حال سقوط است.
مسائل زنانx مسائل عاطفی¨
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
مسافرت در شب
راوی داستان دانای کل است. داستان زن و شوهر میان‌سالی است که در روزهای اوّل بازنشستگی هنگام غروب خورشید در جادّه به سمت شمال کشور در حرکتند آن‌ها دو فرزند به نام‌های سیمین و سام دارند که دانشجو هستند و قبول نکردند تا با آن‌ها به مسافرت بیایند. آن‌ها که تا به حال بدون بچه‌ها به مسافرت نرفته بودند احساس بدی دارند آن دو مدام به فکر فرزندانشان هستند. سام و سیمین در دانشگاه شهرستان درس می‌خوانند و حتی تعطیلات هم به خانه برنمی‌گردند. در واقع آن‌ها می‌خواهند مستقل باشند.
در بین راه در نیمه‌های شب رنوی سفید رنگی که راننده‌اش جوانی با موهای حلقه‌ حلقه است به سرعت از آن‌ها سبقت می‌گیرد. آن دو که تا آن لحظه حرفی برای گفتن نداشتند و سکوت اختیار کرده بودند، شروع به حرف زدن در مورد آن رنوی سفید و راننده‌اش می‌کنند و تا رسیدن به ویلا در مورد هیچ موضوع دیگری صحبت نمی‌شود. وقتی به ویلا می‌رسند صدای قورباغه‌ها و تارهای عنکبوت‌ها برای آ‌ن‌ها آزاردهنده است، در حالی‌که وقتی بچه‌ها بودند همگی ساعت‌ها به آواز قورباغه‌ها گوش می‌دادند و لذّت می‌بردند.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
روشنایی
راوی این داستان نیز دانای کل است و در مورد زن و مردی است که زندگی‌شان دچار یکنواختی و روزمرّگی شده است. آن‌ها هر دو نقّاش بودند و اولین بار یک‌دیگر را در یک گالری نقّاشی دیدند. ولی در اثر فشار زندگی به کار اداری روی آوردند. هر دو در قسمت بایگانی یک اداره مشغول به کار هستند. زن مدام به تابلوی «باران در طبیعت» که خودش کشیده نگاه می‌کند و معتقد است که زندگی ‌آن‌ها مانند برگ‌ریزان پاییز شده. مرد هم همین احساس را دارد. آن‌ها بچه‌دار نمی‌شوند و این تنهایی‌شان را دو چندان می‌کند. یک زوج دامپزشک که عضو انجمن حمایت از حیوانات هستند به منزل‌ آن‌ها می‌آیند. نام فامیلی آن‌ها روشنایی است و گویی با ورودشان به منزل تاریک ‌آن‌ها با خود روشنایی می‌آورند. آن دو از زن و مرد می‌خواهند که عضو این انجمن شوند و اوقات خوبی را با آن‌ها بگذرانند. مرد در ابتدا مخالفت می‌کند و می‌گوید برای این کارها وقت ندارد ولی در آخر آن‌ها قرار می‌گذارند آخر هفته به منزل آقا و خانم روشنایی که انتهای همان کوچه است بروند.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
مجنون
راوی داستان دانای کل است. داستان در مورد پیرمرد و پیرزنی است که پس از سال‌ها زندگی مشترک دچار یکنواختی و روزمرّگی شده‌اند و هر کد
ام در دنیایی که در ذهنشان برای خود ساخته‌اند زندگی می‌کنند. زن باور دارد که هر روز قبل از غروب خورشید، خروسی بلوری و زیبا بر روی تپّه شروع به آواز خواندن می‌کند. پیرمرد که فکر می‌کند زن خیالاتی شده به او می‌گوید آن خروس مرگ است‌ و این‌که او نباید زودتر بمیرد و پیرمرد را تنها رها کند. آنها به مرور خاطرات زندگی مشترکشان می‌پردازند. در روز عروسی آن‌ها وقتی پیرمرد در کنار درشکه‌چی نشسته بود و منتظر بود تا همسرش بیاید، به درشکه‌چی گفت که آن‌ها مثل لیلی و مجنون هستند و عاشق یک‌دیگرند. درشکه‌چی با شنیدن آن حرف کتاب لیلی و مجنون را به پیرمرد می‌دهد تا بفهمد که لیلی و مجنون واقعی چه کسانی بودند. از آن روز تا حالا پیرمرد در اوقات فراغتش مدام آن کتاب را مطالعه می‌کند و معتقد است که فقط مجنون قضیه زندگی را فهمید و نه هیچ کس دیگر. آن شب هوا بسیار سرد می‌شود و برف همه جا را می‌پوشاند. زن که به خاطر سرمای زیاد نگران گل محبوبه‌ی شب است مدام پشت پنجره می‌رود و به خروس بلوری و محبوبه‌ی شب نگاه می‌کند. ولی مرد در فکر این است که فقط قضیه را مجنون فهمید و نه کس دیگر.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
آنا
داستان دختری است به نام آنا که از زبان خواهرش روایت می‌شود. آنا بیماری سختی داشت که پزشکان ایران قادر به درمان آن نبودند. آنا و راوی (خواهرش) ناچار برای مداوا به خارج از کشور می‌روند. پدر و مادر آن‌ها در ایران در انتظار شنیدن خبرهای خوب هستند. مادر مدام در حال دعا کردن است ولی پدرشان فقط شاهنامه می‌خواند و به رستم و سهراب می‌اندیشد. آنا دختری مهربان و زود‌رنج است که در هوای ابری لندن احساس تنهایی و غربت می‌کند. پزشک معالج او، دکتر گرین که مرد خون‌گرمی است قصد دارد مغز استخوان راوی را به آنا پیوند بزند ولی با دیدن آزمایشات قبل از عمل از این کار منصرف شده و غیر مستقیم به آنا می‌فهماند که دیگر فرصتی برای زنده ماندن ندارد. از آن‌جایی که نزدیک عید است آن دو در حین قائم باشک بازی در پارک روبه‌روی بیمارستان بوته‌ای را پیدا می‌کنند. که به نظر آن‌ها حاجی فیروز می‌آید. آنا می‌خواهد که از آخرین لحظات عمرش استفاده کند، او تصمیم می‌گیرد با کمی کاغذ و قیچی کلاه حاجی فیروز را درست کند و از خواهرش می‌خواهد کمی شاخه و برگ درختان را برای چهارشنبه سوری بیاورد. آنا دوست دارد در ایران بمیرد. زیرا معتقد است ریشه‌اش آن‌جاست.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
آوار
راوی داستان دختری است که دانشجوی رشته‌ دندانپزشکی است. او به محض شنیدن خبر زلزله‌ی رودبار از رادیو به دانشگاه رفته و از آن‌جا به محل زلزله اعزام می‌شود. پدر و مادر او نیز اصرار دارند که او باید حتماً برای کمک به مجروحان به آن‌جا برود. راوی به توصیف اوضاع و احوال شهر رودبار می‌پردازد. او که در گذشته یک بار به آن شهر رفته بود آن شهر را با خاک یکسان می‌یابد و بعد از مدتی صدای پچ‌پچی از زیر زمین می‌شنود و از مردان محلّی می‌خواهد تا آن منطقه را با بیل‌هایشان بکنند. پس از ساعت‌ها وقتی همه نا امید شده بودند و فکر می‌کردند کسی آن‌ پایین نیست راوی پیرمردی که با عروسش در زیر در چوبی زیر آوارها گیر افتاده بود را پیدا می‌کند. پیرمرد پسر جوانی داشت که به جبهه رفته بود و اسیر شده بود و حالا پس از سال‌ها اسارت در حال بازگشت به ایران بود. پیرمرد مدام بر سر می‌زد و مویه می‌کرد، او نگران این بود که وقتی پسرش آمد به او چه بگوید و چگونه او را از مرگ همسرش آگاه کند.
راوی جنازه‌ی آن زن را کنار رودخانه می‌برد. جایی که همه‌ی جنازه‌های کوچک و بزرگ را آن‌جا می‌بردند و آرام آرام می‌شستند.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨
فصل خواب‌های آشفته
راوی داستان پسر جوانی است که مدّت‌ها عاشق دختری به نام ایران بود و آن دو قرار بود با هم ازدواج کنند. ولی یک سال پیش ایران در اثر بیماری سختی می‌میرد و راوی تنها می‌شود. راوی مادر و پدرش را از دست داده و با مادر بزرگ پیرش زندگی می‌کند. او بعد از مرگ ایران شب‌ها خواب‌های آشفته می‌بیند. او خواب می‌بیند که پدر و مادر و ایران (معشوقش) یک صدا به او می‌گویند بیا تا برویم. ولی او نمی‌پذیرد و فرار می‌کند. آن‌ها به دنبال او می‌آیند تا او را ببرند ولی او با سرعت می‌دود و هراسان از خواب بیدار می‌شود.
راوی این خواب‌ها را برای مادربزرگش تعریف می‌کند. او هم می‌گوید که‌ او برای حل این مشکل باید به سربازی برود تا در آن‌جا تبدیل به مردی قوی شود.
فصل زمستان است. راوی به پارک نزدیک خانه که محلّ همیشگی قرار او با ایران بود می‌رود. در پنجاه متری پارک پل هوایی وجود داشت. او در بالای پل پسر جوانی را می‌بیند که قصد خودکشی دارد و می‌خواهد خودش را پایین بیاندازد. ساعت‌ها می‌گذرد و بالاخره پسر تصمیم می‌گیرد از بالای پل بپرد ولی حین پریدن می‌ترسد و از کارش پشیمان می‌شود. او که با دستانش نرده‌های آهنی پل را گرفته، سعی می‌کند خودش را بالا بکشد. تمام تلاشش را می‌کند ولی دستانش خسته می‌شود و می‌افتد. جمعیّت دور جنازه جمع می‌شوند و با صدای بلند گریه می‌کنند. باران شروع به باریدن می‌کند او هم به خانه برمی‌گردد.
مسائل زنان¨ مسائل عاطفیx
مسائل اجتماعی و فرهنگی¨ مسائل سیاسی¨

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...