جزوِ مرگ ار گشت شیرین مر تو را دان کـه شـیریـن می کـند کـل را خدا
(مثنوی، ص۱۰۴)
رنج های انسان شاید بیشتر حاصل حرص و زیاده خواهی های او باشد.اگر انسان آز و طمع های مادّی خود را ترک کند کمتر دچار رنج و ناراحتی می شود.ترک نفسانیات و منع امیال و خواسته های درونی که بر فرد سخت و رنجناک است، جزو درد و رنج محسوب می شوند. وقتی انسان با ریاضت و صبر،آنها را بر خود هموار و آسان می کند، سختی مرگ نیز بر او راحت و آسان جلوه خواهد کرد.
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را دان که شیرین می کند کل را خدا
دردهــا از مــرگ مـی آیـد رسـول از رسـولش رو مگردان ای فـضول
(همان، ص۱۰۴)
انسان زمانی که بتواند خود را با سختیها و مشکلات و رنجها عادت دهد،به تدریج هراس و وحشت مرگ را از خود دور می کند و مرگ بر او آسان می نماید.
مرگ، حیات دوباره
فرایند نجات همواره در درون انسان جوشان و پویاست. انسان برای در امان ماندن از درد و رنج و مشقت های زندگی، پیوسته به دنبال آفرینش افکاری است که او را از آن اوضاع و احوال نجات دهد. وجود مرگ نیز برای انسان درد و رنج به همراه دارد، لذا او برای در امان ماندن و نجات خود از آن، به خلق اندیشه ها و افکاری می پردازد که او را در برابر احساسات تخریب کنندۀ مرگ محفوظ دارد. انسان دوست ندارد مرگ پایان او باشد. به همین علّت به افکار و اندیشه هایی که حاوی و دربرگیرندۀ اندیشۀ ابدیّت و تداوم هستی و زندگی انسان بعد از مرگ است، چنگ می زند و بدانها معتقد می شود. در جهان بینی عارفان مرگ آغاز زندگی حقیقی معرفی شده است و مردن تنها در حکم پلی است که باید از آن گذشت یا عمل زادنی است که برای ورود به حیات و زندگی چاره ایی جز تحمل درد آن نیست.
پایان نامه - مقاله - پروژه
تن چو مادر طفل جان را حامله مرگ درد زادنست و زلزله
(مثنوی، ص۱۵۶)
انسان در زندگی قائل به حقیقت و مجازهایی است که نسبت به هم حالت تقابل دارند.انسان زمانی چیزی را مجاز فرض می کند که تحقّقِ حالت حقیقی آنرا در جهت خلاف با آن میداند. عارف وقتی دنیا و زندگی دنیایی را مجازی می داند، قطعاً حقیقت بودن آنرا منوط به حالت و شرایط دیگری (خلاف آن) تصوّر کرده است. در نتیجه عالم حقیقی و زندگی واقعی را در مرگ و پس از آن تصوّر کرده است. بنابراین مرگ برای او رهایی و آزادی از بند وابستگی ها و تعلقات مادی است.
شیر دنیا جوید اشکاری و برگ شیر مولا جوید آزادی و مرگ
(همان، ص۱۷۳)
مولانا چندین بار در مثنوی دنیا را به زهدان مادر تشبیه کرده و انسانِ این دنیا را به جنینی که وابسته به خون مادر است. در نتیجه مرگ را برای ورود به حیات، لازم و ضروری می داند و مرگ در نظر او زادن و بیرون رفتن از جایگاه کوچک و تنگ، و تولّد و آمدن به زندگی گسترده و حقیقی است. مولانا خواب و بیداری انسان در زندگی را نمودی از مرگ و حشر او می داند. او با مشاهدۀ خوابیدن انسان در شامگاه و بیداری او در سحرگاه، بر حشر دوبارۀ انسان، پس از مرگ تأکید می کند. صبح برای مولانا رمزی است از رستاخیزِ دوبارۀ انسان:
هـسـت مـا را خـواب و بیـداری ما بر نشان مرگ و محشر دو گوا
حـشر اصـغر، حـشر اکـبـر را نمـود مرگ اصغر مرگ اصغر را نمود
صبح حشر کوچک است ای مستجیر حـشر اکبر را قیاس از وی بگیر
(مثنوی، ص۷۹۹)
فراموش کردن مرگ و غفلت از یاد کردِ آن، نشانۀ بی اهمیّت بودنِ آنست. اعتقاد به حیات دوباره، مرگ را در نظر انسان ناچیز کرده است و انسان خود را بی نیاز از اندیشیدن و یادکردِ آن می داند. اعتقاد به رستاخیز باعث از بین رفتنِ کراهیّت مرگ و زدودن ترس و وحشت از آن می شود. با از بین رفتن کراهیّت و ترس از مرگ، مفهوم مرگ نیز در اذهان از بین می رود و صورتِ دیگری به خود می گیرد که همان انتقال است. انتقال از این دنیا به دنیای دیگر:
چون کراهت رفت خود آن مرگ نیست صورت مرگست و نقلان کردنی ست
چـون کـراهـت رفـت مـردن نفـع شد پـس درست آید که مردن دفع شـد
(همان، ص۵۳۹)
مولانا از رخدادها و دگرگونی های عالم طبیعت، نشان دوباره زنده شدن را می بیند. زنده شدن خورشید در روز برای او، نشانی از حیاتِ پس از مرگ است:
شب مرد و زنده گشت، حیات است بعدِ مرگ ای غم بکش مرا که حسینم تویی یزید
(غزلیات، ج۱،ص۲۶۰)
مولانا زنده شدن دوباره طبیعت در بهار را دلیلی بر قیامت و زنده شدنِ انسان می داند:
زنده شدند بارِ دگر کشتگان دی تا منکر قیامت بی اعتبار شد
(همان، ج۱، ص۲۶۰)
او از مشاهدۀ بهار طبیعت و زنده شدن درختان و سبزه ها، بهار قیامت و زنده شدنِ انسانها را می بیند. بهار برای او تبدیل به رمزی از حشر و قیامت شده است که حاوی معنا و مفهوم زنده شدن و حیات دوباره را دارد. از این جهت است که مولانا در مرگ توقّف نمی کند و به انسان در ورای مرگ و پس از مرگ می اندیشد. به همین خاطر، مرگ در نظر او چشمۀ آب حیات است:
در عین مرگ چشمۀ آب حیات دید آن چـشمه یی کـه مایۀ دیدار آمده
آمـد بـهار عشق، به بستان جان درآ بنگر به شاخ و برگِ به اقـرار آمده
اقـرار می کنند که حشر و قیامتست آن مـردگـان بـاغ دگـر بـار آمـده
(همان، ج۱، ص۲۸۸)
مولانا با تمثیل های گوناگون در پی اثبات زنده شدنِ دوبارۀ انسان در قیامت است:
فـرو شـدن چـو بدیـدی بـر آمدن بنگر غـروب، شمس و قمر را چرا زیان باشد
تـرا غـروب نـمـایـد ولـی شـروق بود لحد چو حبس نماید، خلاص جان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟ چـرا بـه دانـۀ انـسانت این گمان باشد؟
کـدام دلـو فـرو رفـت و پر برون نامد؟ ز چـاه یـوسـفِ جان را چرا فغان باشد؟
(غزلیات، ج۱، ص۳۶۱)
در جهان بینی ای که مرگ نه تنها ستانندۀ جان نیست بلکه جان بخش نیز هست، واضح است که انسان جاودانه تصوّر شده است و باور به حیاتِ دیگر در این جهان بینی یقینی و محوری است:
هر یکی ذرّه شود عیسی و عیسی نفسی مرگ جان بخش شود، بلکه ز جان دلجوتر
(همان، ج۲، ص۱۱۸۵)
آیا جدال با مرگ، جز جدال بر سر زندگی و حیات است؟ مولانا اگر با مرگ حرب کرده است، برای این بوده که مفهوم زندگی را بر او تحمیل کند و مفهوم نیستی را به هستی تبدیل:
روبـرو بـا مـرگ کـردم حـربها تا ز عین مرگ من خرّم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام تـا که بر زینِ بقا محکم شدم
(همان، ج۱، ص۵۵۵)
تغییر دالّ و اسم، تغییر مدلول و مسمَّی است. اگر از زبان شناسی دالّ و مدلول به قضیه بنگریم، در می یابیم که اگر یک دالّ را به دالّ دیگر تغییر دهیم، چون هر دالّی مدلولی دارد، مدلول نیز تغییر می کند. وقتی مولانا برای مرگ، نام دیگر (دالّ) وضع می کند، بدین معنی است که مفهوم (مدلول) آن نیز دیگر همان مفهومی نیست که دیگران از لفظ مرگ در نظر دارند. او با تغییر نام مرگ به عناوینی چون «عمرِ شکر بسته»، نمایان می سازد که تصوّر او از مرگ چگونه بوده است:
آن شـکـرستان مـرا مـی کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام
در غلط افکنده است نام و نشان خلق را عـمـر شـکر بـسته را مـرگ نـهادند نام
(همان، ج۱، ص۶۱۲)
اعتقاد به قیامت در انسان امید و دلگرمی ایجاد می کند. انسان رنج ها و اندوه های خود را با آن تسلّی و التیام می دهد. با اعتقاد به حیات دوباره و رستاخیز، در حقیقت بیخ و ریشۀ اندیشۀ مرگ نابود می شود. بیخ مرگ برکردن، غم و اندوه مرگ را از بین بردن است:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...