از دیگر شخصیت‌هایی که نجدی به حضور او در نهضت جنگل اشاره می‌کند و از مرگ او ناراحت می‌شود به گونه‌ای که گویی مرگ او برایش غیر قابل قبول است، دکتر حشمت است. او از شخصیت‌های مورد علاقه مردم شمال و به ویژه نجدی بوده است « دکتر ابراهیم حشمت از اطباء حاذق و در عین حال از مردان آزاده و خدمتگزار بود. در جنبش مشروطیت از مجاهدین صدیق و در قیام جنگل از مردان با شخصیت و فداکار بود که در اردو‌کشی دولت به رشت با مقامات دولتی دیدار نمود و با قرآنی که پیش او آوردند و تامین جانی او را مهر کردند او تسلیم شد اما بعد او را اعدام کردند» (فخرائی،۱۳۶۶: ۱۸۰-۱۷۹). شاید یکی از دلایلی که نجدی مرگ او را دردناک توصیف می‌کند و با غم و اندوه از آن صحبت می‌کند، همین تامین جانی است که درباریان به او وعده دادند اما بعد به آن عمل نکردند«من از کجا می‌توانستم بفهمم که سرما می‌خواهد میرزا را بکشد و دولتیها منتظرند که تب دکتر حشمت پایین بیاید تا بتوانند دارش بزنند.» (نجدی،۱۳۸۸الف:۶۱). نجدی در داستان «خاطرات پاره پاره دیروز» به شرح این ماجرا به شیوه خاص و بیانی غمگین اشاره کرده است. تکرار فعل در این بخش داستان یکی از ویژگی‌های سبکی اوست که نه تنها به داستان لطمه‌ای وارد نمی‌کند، بلکه بر شدت تاثیر گذاری آن می‌افزاید «سه روز بعد از هرکدام از این عکس‌ها دکتر حشمتو کشتن، کشتن حشمتو، کشتن…» (همان،۱۳۸۸الف:۶۷).
پایان نامه
نجدی یکی از دلایل شکست میرزا را نفوذ افراد منفعت طلب در صف مبارزان جنگل بیان می‌کند. شخصیت‌هایی همچون تیمور که با اولین جرقه‌های شکست میرزا تغییر موضع می‌دهند و یکپارچه رضاخانی می‌شوند «روزی که خبر آوردند تیمور یک شانه عقب‌تر از رضاشاه در صفحه اول روزنامه از طاق نصرت خیابان سپه می‌گذرد» (همان،۱۳۸۸الف:۶۱). در حادثه جنگل، تیمور و افرادی چون او که با جنگلی‌ها در ارتباط بودند به تنها چیزی که فکر می‌کنند، موقعیت و منفعت خودشان بود «روز قبل از دار زدن دکتر حشمت، تیمور یک محله دورتر از خانه پدربزرگ از درشکه پیاده شد و بقیه راه را با پاهای بلند، در حالی که دم به ساعت سرش را بر می‌گرداند و پشت سرش را می‌پایید، دوید» (همان ،۱۳۸۸الف:۶۰) تیمور از نگاه نجدی خائنی بیش نبوده است و حتی عکس او بعد از سالها باعث رنجش راوی می‌شود «مرد جوانی، بدون کت، کروات زده، پیژامه پوشیده، لبهایش را به اندازه گفتن «زنده باد رضاخان» باز کرده بود. این آشغال تیموره. سه روز بعد از این عکس، دکتر حشمت را دار زدند» (همان،۱۳۸۸الف:۶۰). خیانت تیمور نه تنها شامل دکتر حشمت که خیلی از جنگلی‌ها همچون میرآقا می‌شود. تیمور در مبارزه جنگلی‌ها آدم ترسویی است که جز آتش زدن کتاب‌ها و تثبیت موقعیت خود از عهده کار دیگری برنمی‌آید «حال تیمور را می‌دیدم. بغلش پر از روزنامه بود و صفحات روزنامه، همین‌طور که تیمور از اتاق به حیاط می‌آمد مثل برگ برگ برگ از تنش می‌افتاد روی زمین … گفتم: اونها مال میرآقاست. تیمور دوباره برگشت به اتاق و از همانجا گفت: گرفتنو که حتماً می‌گیرنش فقط نذارین چیزی رو پیدا کنن» (همان،۱۳۸۸الف:۶۲).
در نگاه نجدی کار تیمور جز کفر چیز دیگری نبود«تیمور در حیاط، روزنامه‌ها و کتاب‌های میرآقا، اعلامیه‌ها و نامه‌های میرآقا را آتش زده بود و باد کاغذهای سیاه شده نیمه سوخته، کلمات سیاه شدۀ نیمه سوخته، صورت‌های سیاه شدۀ نیمه سوخته را با خودش می‌برد. آتش کفر می‌گفت»(همان،۱۳۸۸الف:۶۳) این واقعه آن قدر اسفبار بود که بر روی درخت آلبالو تا سال‌ها بی‌اثر نمی‌ماند «درخت آلبالوی کنار حوض حتی بدون یک آلبالو آن سال برگ‌هایش را سبز کرد و پاییز همان سال برگ‌هایش را انداخت. باز هم بدون آلبالو» (همان،۱۳۸۸الف:۶۳) تیمور پسر عموی ماهرخ همسر میرآقاست و خبر دستگیری جنگلی‌ها را او به خانواده میرآقا می‌دهد. اما خیانت او هیچ وقت از دید آنها پنهان نمی‌ماند.
رابطه میرآقا با جنگل رابطه تنگاتنگی است به گونه‌ای که در مقابل تهدید ماهرخ کوتاه نمی‌آید. در انتخاب مبارزه و خانواده هر دو را می‌خواهد به خاطر یکی از دیگری دست نمی‌کشد «گریه مثل کلید، دهان او را باز کرد. بعد از آنکه توانست لرزیدن پوست چانه‌اش را آرام کند گفت: هزار بار به میرآقا گفته بودم یا من یا جنگل، میرآقا هم هزار بار گفته بوده هم جنگل، هم تو و هم یه چیزی که نمی‌دونم چیه که آدم دلش می‌خواد بخاطرش بمیره…»(همان،۱۳۸۸الف:۶۱). هویت او در مبارزات جنگل مشخص نیست. یکی از شخصیت‌هایی است که احتمالاً به نجدی خیلی نزدیک بوده است. او رابط جنگلی‌ها بوده است و روزنامه‌های تهران را به آنها می‌رسانده است تا از اخبار پایتخت بی‌خبر نمانند«کنار درخت گردو می‌ایستاد تا اسبش را بیاورند که سوارش شود و روزنامه‌های تهران را به کسما ببرد و به جنگلی‌ها بدهد» (همان،۱۳۸۸الف:۶۲). جنگل و اعتقاد میرآقا به اهداف جنگل همان چیزی است که او جانش را برای آن می‌گذارد.
نجدی مرگ جنگلی‌ها را با توصیف جزء به جزء زمستان و تکرار کلمات که نشان از اندوه و ناراحتی‌اش به خاطر مرگ آنهاست بیان می‌کند. بعد از دستگیری دکتر حشمت و عقب نشینی میرزا به عمق جنگل‌های شمال نیروهای دولتی با کمک سربازان روسی و انگلیسی خانه به خانه دنبال جنگلی‌ها می‌گردند و بسیاری از خانه‌های جنگلی‌ها را آتش می‌زنند. این واقعه به خوبی در داستان‌های نجدی جلوه‌گر شده و اندوه خود را از این حادثه بیان می‌کند «همه کشته شدن دختر عمو، دکتر حشمتو گرفتن، خونه به خونه افتادن دنبال جنگلی‌ها …»(همان،۱۳۸۸الف:۶۲) آنچه برای نجدی دردآور است، اعدام جنگلی‌ها و آشوب‌های این سال‌هاست. ترس و نگرانی جنگلی‌ها بیشتر از این است که نهضت جنگل به بن‌بست برسد و بالاخره این اتفاق شوم روی می‌دهد. به زودی میرزا را از دست می‌دهند و سران جنگل کشته می‌شوند و مردم از ترس نیروهای دولتی، کوچکترین اثری و ردی از جنگلی‌ها در خانه‌های خود باقی نمی‌گذارند«بگو تفنگها را چالش کنن. عکس‌ها را پاره کنند. از اتاقها صدای شکستن شیشه می‌آمد. بعضی از کسانی که مراسم دار زدن دکتر را دیده بودند فقط تا رسیدن به خانه و چسباندن صورتشان به بالش توانسته بودند گریه‌شان را پنهان کنند. کوچه‌های رشت از توی گریه رد شدند» (همان،۱۳۸۸الف:۶۵). شرایط چنان تغییر می‌کند که حتی عکس‌های جنگلی‌ها جرم محسوب می‌شود و بسیاری از عکس‌ها پاره می‌شوند و درشعله‌های آتش می‌سوزند«زیر پاهای تیمور پر از تکه پاره‌های عکس بود. پیشانی میرزا، چشمهای دکتر حشمت، عینک‌های پاره شده، قد بلند و تکه تکه میرآقا و مستطیلی روی دیوار، بدون قاب عکس جنگلی‌ها، غمبارتر از تمام دیوارهایی بود که من تا آن روز دیده بودم و هنوز هم می‌بینم» (همان،۱۳۸۸الف:۶۶). بدتر از همه این‌ها شرمی است که جنگلی‌ها از شکست خود دارند«ماهرخ و من در زمستانی که بوی چرم درشکه می‌داد درختی را تا کنار درشکه بدرقه کردیم که دیگر درخت نبود که حتی خجالت می‌کشید سرش را به طرف جنگل برگرداند» (همان،۱۳۸۸الف:۶۶).
تأثیر شکست جنگلی‌ها را نجدی به خوبی در راه رفتن میرآقا، حیاط خانه، درخت آلبالو و پله‌های ایوان بیان می‌کند. همه چیز در خانه میرآقا رنگ ناامیدی و مرگ گرفته است.
«از پشت آن همه آتش نمی‌توانستم ببینم که درخت گردو ایستاده است یا افتاده… یهو میرآقا برای من یه غریبه شده بود، برای ماهرخ یه نامحرم (حیف میرزا و آن همه یخ کردنش) … آن روز خانه برای ما تنگی می‌کرد، درخت‌های حیاط، مصیبت بودند. حوض مثل مرده سرد بود. پلکان رمق نداشت تا ایوان بالا برود. میرآقا نتوانست مثل همیشه از پله‌ها دو تا یکی بپرد. حتی روی سومی ایستاد. دست چپش را روی نرده گذاشت و همان نرده آنقدر کمک کرد تا او بتواند خودش را به ایوان برساند. سفالها بالاتر از ایوان بود. بالاتر از سفالها، آسمان نصف شده بود، نصفش دود حیاط را با خود می برد و در نصف دیگرش خداوند صورتش را از ما برگردانده بود» (همان،۱۳۸۸الف:۶۴-۶۵).
تاثیر این واقعه آن قدر شدید است که «فردوس» بعد از سال‌ها آن زمان که از زندان آزاد می‌شود، باز هم اثرات آن را بر خانه میرآقا می‌بیند.
«سال ۱۳۲۵، یک صبح، یک صبح که زندان قزل حصار بیرون آمدم و چسبیده به بوی عرق پیرهنم باز هم داشتم عرق می‌کردم. همانجا درست بعد از صدای آهن و بسته شدن چفت‌های آهنی، چفتهای آهنی، چفت‌های آهنی، و دیدن ماهرخ که حالا حاج خانم شده بود و یک قدم دورتر از بخاری که از دهان اسب درشکه بیرون می‌آمد ایستاده بود و بی‌صدا گریه می‌کرد، یک بار دیگر هم به آسمان نگاه کردم که باز هم نصف شده بود، نصفش از کوههای شمیران پایین آمده و نصف دیگرش آنقدر دور بود، که انگار هنوز بالای خانه و ایوان میرآقاست.میرآقا داد می‌کشید من نمیام»(همان،۱۳۸۸الف:۶۴-۶۵).
۴-۲-۲-حزب توده:
از دیگر مضامین سیاسی داستان‌های نجدی فعالیت حزب توده و گروه های چپ‌گرا در منطقه شمال است. اولین جریان مهم سیاسی کشور متاثر از مارکسیسم و سوسیالیسم که با شکل‌گیری شوروی در مرزهای شمالی ایران بذر آن پاشیده شد و بتدریج در سال‌های بعد، این ایدئولوژی ، فضای فکری سیاسی ایران را به شدت تحت تاثیر قرار داد حزب توده بود (ر.ک.فوزی،۱۲۰:۱۳۸۴). اعضای حزب در ایران به زودی گروه های مختلف برای نشر عقاید خود راهی مناطق مختلف کردند و دامنه فعالیت خود را گسترش دادند. در شمال ایران این حزب طرفداران زیادی پیدا کرد. « اینان باقی مانده پنجاه و سه مارکسیست مشهور بودند که در سال ۱۳۱۶ زندانی شدند، پس از تبعید رضاشاه بیست و هفت تن از اعضای جوان‌تر در تهران دور هم گرد آمدند و حزب توده ایران را اعلام داشتند» (آبراهامیان،۲۵۲:۱۳۸۵).
حزب توده مدتی با جنگلی‌ها نیز همکاری داشت اما با متحد شدن انگلیس و روسیه به پیمان خود پشت کردند. نجدی در چند داستان به فعالیت‌های این حزب در شمال اشاره کرده است. داستان «تاقچه‌ای پر از دندان» اشاره به حوادث سال‌های ۱۳۳۲ و مبارزه توده‌ای‌ها و غیر توده‌ای‌ها و زندانی شدن آنها توسط ساواک و انتظار آزاد شدن آنان در بهمن۵۷ است.
«دندان فردوس را گذاشته بودم کنار آینه. از روزی که آمدند و در زدند و فردوس را با یک جِمس سیاه و بدون شماره بردند چهل و سه سال می‌گذرد.۱۳۵۷ فکر می‌کردم یک روز در را باز می‌کنم و فردوس حالا کمی پیر با روسری و چمدان زندانش می‌آید و می‌رود روی آن صندلی می‌نشیند و از پشت پنجره برای مادام دست تکان می‌دهد» (نجدی،۱۳۸۸ب:۹۳)
آنچه که در تمام داستان‌های سیاسی نجدی به چشم می‌خورد، انتظار آمدن کسی است. در این داستان از دستگیری فردوس و آزاد نشدن او بعد از پیروزی انقلاب سخن می‌گوید. فردوس از مبارزان توده‌ای است که سال‌ها از دستگیری او توسط ساواک می‌گذرد. با پیروزی انقلاب راوی منتظر بازگشت او از زندان است. راوی دندانساز است به همین خاطر تنها کاری که در تمام این سال‌ها ‌توانسته انجام دهد و به این صورت امید آمدن فردوس را از دست ندهد، ساختن دندان‌هایی برای اوست که حال حتماً پیر شده است.
«اولین شبی که دندانها را گذاشتم کنار آینه به مادر فردوس زنگ زدم. عادت دارم با ته سوهان ۵۶۲۹ را بگیرم و به سکوت تلفن گوش کنم. سالهاست از همان ۵۶۲۹ خوشم می‌آید. اصلاً بوق نمی‌زند. تا حالا شده دستهای یخ کرده‌تان را بگیرید جلوی دهانتان و توی انگشتتان هاه کنید. گوشی تلفن ۵۶۲۹، با من، با من که نه، با گوشهایم همچین کاری می‌‌کند. هاه. انگار خود فردوس گوشی تلفن را برداشته … نمی‌تواند حرف بزند … فقط صدای نفس کشیدنش … دندانها کنار آینه بود. بدون صورت فردوس» (همان،۱۳۸۸ب:۹۳).
آنچه در این داستان بیان می‌شود جستجوی غم‌انگیز نجدی برای خاطراتی است که گم شده‌اند. بیان نویسنده به گونه‌ای است که گویی خاطرات سیاسی خود را بیان می‌کند و از دست دادن عزیزی (پدرش) که در این سال‌ها اتفاق می‌افتد و بعد از انقلاب منتظر بازگشت دوبارۀ اوست، او را اذیت می‌کند. «تاقچه‌ای پر از دندان» یک خاطره گم شده سیاسی است و پر از رمز و رازهای سیاسی و مخفی‌کاری‌هایی که نویسنده از بیان آن واهمه دارد. جستجوی غم‌انگیز راوی برای کشف حقیقتی است که سال‌ها برای رسیدن به این حقیقت اطراف او پر از روزنامههایی بوده است «بعد می‌رفتم کنار پنجره روی صندلی می‌نشستم و حیاط مادام را نگاه می‌کردم. گاهی پا می‌شدم تا جستجوی غم‌انگیزم را از پنجره تا بخاری تا اجاق گاز لای روزنامه‌ها برای پیدا کردن کبریت شروع کنم»(همان،۱۳۸۸ب:۹۴).اما یک شب پسر جوانی که تا پای پنجره خانه راوی می‌آید و چیزی را لای آجرهای دیوار پنهان می‌کند و به جستجوی غم‌انگیز راوی پایان می‌دهد.
«صدایی را شنیدم. صدایی که می‌دوید، سرم را از پنجره بردم بیرون آن صدا با پاهای پسر جوانی ته کوچه بود. جایی که کوچه بدون آنکه آخرین درخت را با خودش ببرد پیچ می‌خورد. آنجا.کبریت را کشیدم.حالا صدا آمده بود زیر پنجره. خوب نمی‌دیدمش. یک مشت مو روی پیراهنی سفید داشت می‌دوید. نفس کشیدنش تکه تکه شنیده می‌شد و غروب دو سه قدم این طرفتر از پاشویه مادام بود. پسر تا زیر این درخت، همین که شاخه‌هایش را تاکنون پرده، به آن بالکن نزدیک کرده دوید. همانجا ایستاد. پشت سرش را نگاه کرد و دستش را برد توی دیوار. تا دیروز، آجرهای شکسته دیوار آن طرف کوچه را ندیده بودم. رفت. نرسیده به خیابان، باز هم سرش را برگرداند و کوچه را که حالا لخت بود تا ته نگاه کرد» (همان،۱۳۸۸ب:۹۴).
مخفی‌کاری و ترس که در داستان به چشم می‌خورد، نوعی تشویش و کنجکاوی ایجاد می‌کند. پسری که به کوچه می‌آید مدام اطراف خود را می‌پایید و راوی برای رفتن به طرف آن چیز احتیاط می‌کند. گویی همه او را زیرنظر دارد «یک چیز لای آجرها بود که از دور شناخته نمی‌شد. حالا موتورسیکلت با چراغ روشنش اصلاً زرد نبود. سفید. توی کوچه بود و حیاط مادام تا سیاه شدن علف، تاریک بود. دو نفر بودند روی دود پر سر و صدای موتور سیکلت. سرم را کنار کشیدم، و آنقدر به سیگارم پک نزدم تا آن موتور سیکلت تمام شد» (همان،۱۳۸۸ب،۹۴). ترس سیاسی شدیدی که بر داستان احاطه دارد حاکی از فضای ناآرام سیاسی سال ۵۷ است. تمام اشیاء اطراف راوی، او را به طرف دیوار و آن چیز که لای دیوار است می‌برند.
«من آجرهای شکسته را گم کرده بودم. هرچه می‌خواستم از سرم بیرونش کنم نمی‌شد. چطور یک چیز پنهان شده دفن شده در دیوار توانسته بود دستم را گرفته مرا در اتاق خودم، این طرف و آن طرف ببرد. شانه‌هایم را هل می‌داد که در را باز کنم و از پله‌ها پایین بروم. تمام اتاق شده بود دستگیرۀ در ولم نمی‌کند. نمی‌توانستم نگاهش نکنم. یه جور دلشوره، خیالبافی‌های جر خورده… گفتم که بیرون باران می‌بارید. می‌شد گفت چیزی را پیدا کرده بودم (نه هنوز پیدایش نکرده بودم) که از دستهای رشت پرت شده، توی دیوار فرو رفته بود. دستگیره را مشت کرده بودم و می‌ترسیدم نکند همین که دستم را ببرم لای آجرها، موتورسیکلت و آن پسره سفیدپوش با هم پیدایشان شود» (همان،۱۳۸۸ب:۹۵).
آنچه که راوی نسبت به آن دوست دارد بی‌خیال باشد و نمی‌تواند، چیزی است که لای دیوار است و ترس از اینکه به سراغش برود. «یک چیزی لای آجرها بود و اتاقم بو می‌داد. یک بوی چرب، سوخته، بوی موتورسیکلت. باید منتظر می‌ماندم تا هوا درست و حسابی تاریک شود، که بروم پایین ببینم لای آجرها … اون چی بود» (همان،۱۳۸۸ب:۹۵-۹۴).
آن چه راوی لای دیوار پیدا می‌کند کاستی است که به انتظار او پایان می‌دهد. راوی بعد از گوش دادن کاست، یادگاری‌های فردوس را که در این سال‌ها نگه داشته، در ساکی می‌ریزد و کاست را به مادام می‌دهد. «گنجه را … دنبال ساک بود. پشت لباسها بود. حالا تنها کاری که باید می‌کردم برداشتن دندانها … با گذاشتن فردوس توی ساک … سردم شد. دستهایم … اینقدر از ناخنهام بدم آمده بود. زدم بیرون و من با ساکی پر از لثه‌های سرخ و سرمای دندانها بین میهمانها راه باز می‌کردم» (همان،۱۳۸۸ب:۹۷). ساکی را که دندانهای مصنوعی فردوس را در آن گذاشته است به ایستگاه می‌برد و رها می‌کند. در حقیقت با گوش دادن آن کاست، معمایی برای او حل می‌شود و با آنچه که از فردوس برایش مانده خداحافظی می‌کند. راوی با زندگی که سراسر آن انتظار بیهوده بود خداحافظی می‌کند تا زندگی را به گونه‌ای دیگر تجربه کند. نه تنها راوی که مادام باید کاست را گوش می‌داد تا از زندگی کسالت‌بار بیرون بیاید زیرا درد راوی و مادام یک چیز بود.
«جعبه را کشیدم بیرون. بازش کردم نوار توش بود. از این نوارهای کاست. هیچ کلمه‌ای روی آن نوشته نشده بود. دکمه دریچه را زدم. باز که شد کاست را گذاشتم توی ضبط صدایش را آنقدر پایین آوردم که … حالا یک استکان چای و یک سیگار. آیا هرگز در دنیا چیزی به اسم ماشین جِمس وجود داشت آن هم سیاه… بدون شماره… پله‌های ساختمان پست و تلگراف چی. خانه فردوس پشت سبزه میدان طرف‌های چهارباغ بود فردوس؟ کدام فردوس. کاست را درآوردم. برگرداندمش و دوباره گذاشتم. مادام یک ردیف دورتر از آندره … کلیسای رشت … آنها همدیگر را نمی‌شناسند» (همان،۱۳۸۸ب:۹۶)
راوی به حقیقت دست می‌یابد. اما برای فرار از این حقیقت منکر همه چیز می‌شود. حال هیچ چیز وجود ندارد نه ماشین جمس و نه فردوس.
«خسته شده‌ام. چند بار بگویم که تاریکی آنجا بود. باران آن طوری می‌بارید، چراغها باز و بسته می‌شد. چقدر بنویسم کوچه مثل طناب باز شده از گردن ورزاهای ذبح شده افتاده زیر پنجره‌ام. آدم که نمی‌تواند تمام عمر با استخوانهای شکسته، با تیزی استخوان‌های شکسته گلوی خودش حرف بزند. چکار می‌توانستم بکنم، مگر برداشتن نوار. اگر بگذارمش لای همان آجرها بعد یکی از همسایه‌ها پشت پنجره‌اش مرا ببیند چی؟ حالا فرض کنید هیچ موتورسیکلتی در هیچ‌کدام از کوچه‌های رشت نیست» (همان،۱۳۸۸ب:۹۶).
این همان حقیقتی است که سال‌ها نجدی با آن زندگی می‌کند اما کنار نمی‌آید و نمی‌خواهد کنار بیاید او هنوز منتظر پدری است که در چهارسالگی او را از دست می‌دهد و رد پای این حادثه در تمام داستان‌های سیاسی او به چشم می‌خورد. او نمی‌تواند با بغضی که سال‌ها در گلوی او چون استخوانی گیر کرده است کنار بیاید.
در داستان «خاطرات پاره پاره دیروز» فردوس عضو حزب توده است. بعد از فروپاشی نهضت جنگل او عضو حزب می‌شود. «فردوس هم دستش را دراز کرده بود “فردوس توده‌ای بود"» (نجدی،۱۳۸۸الف:۵۹) گرچه حزب توده در ابتدای کار موضع خود را نسبت به دین بیان نکرد و شعار اصلی آنان دفاع از طبقه گارگر و برابری بود ولی به زودی اعضای حزب نتوانستند در پشت نقاب دروغین خود بمانند و نسبت به دین واکنش نشان دادند. در حقیقت کمونیست‌ها خواستار آزادی معتقدات و جدا شدن دین از سیاست بودند. «کمونیست‌های واقعی نمی‌توانند مذهبی و مومن باشند برای اعضای حزب پذیرش جهان‌نگری امری قطعی و اجباری است. کمونیست باید ماده‌گرا، کافرکیش،خدانشناس و پیکارجو باشد» (بردیانف،۲۹۵:۱۳۶۰) این یکی از مسائلی است که نجدی نیز به آن اشاره کرده است «روزی که می‌خواستم عضو حزب بشوم یک لحظه پیش از پر کردن ورقه تقاضای عضویت به آسمان که از دریچه غمبار زیرزمین راسته کفاشها دیده می‌شد نگاه کردم و بعد جلوی سؤال «مذهب؟» نوشتم «مسلمان» و منشی حزب نگاهم کرد»(نجدی،۱۳۸۸الف:۶۵).
نجدی در داستان «یک سرخ پوست در آستارا» به توضیح و تشریح فعالیت‌های حزب و کمونیست‌ها و ارتباط آنها با کردهای ایران می‌پردازد.
«گفتم: آنجا که کسی نیست؟ مرتضی گفت: رفته… عصری رفته… رفته روسیه. گفتم: پس یارو سرخ پوسته روس هم بود؟ گفت: روس؟ نه… ماراجینما آمریکاییه، یه سرخپوست ارّه شده‌ی خلّص آمریکایی و کمونیست … من کی گفتم روس بود؟ دلم می‌خواست با مشت بزنم روی دندانهای زررد مرتضی و آن لبخندی که بعضی آدمها زور زورکی می‌زنند تا چیزی را پنهان کنند» (نجدی ،۱۳۸۸ب:۵).
آن چه که نجدی در این داستان بیان می‌کند، مسائل سیاسی گروه‌های چپ‌گرا و همچنین ظلم و ستمی است که به خاطر نژاد پرستی و رنگ پوست در جهان حکمفرماست.«این داستان شنائت کشتار یک قبیله سرخپوست به دست سفید پوستها را بیان مینماید تا مظلومیتی مکرر در مکرر تکرار شود. نجدی با مضحکه این مولفه های آرمانی (آیین پرستی سرخپوستی و جزمیت مداری مارکسیستها) سر آن دارد شالوده توتم پرست را فرو ریزد و به مفهوم عام انسان رهنمون شود» (قنبری،۷۹:۱۳۸۰). سناتورهای ظالم آمریکا که به بهانه نژادپرستی به سرخ پوستان بومی آمریکا حمله می‌کردند و آنان را از سرزمین‌های مادریشان آواره می‌کردند «می‌گفت که سرخ پوست پنجره بالکن مسافرخانه را روی برف باز کرده و پرسیده بود مسکو همین طرفهاست نه؟ بعد گفته بود که دیگر نمی‌تواند به یاد آورد، چند سال از تشیع جنازه مک کارتی گذشته است و حالا دار و دسته سناتور کجا گور به گور شده‌اند. آن‌ها قبیله مرا ارّه کرده بودند» (نجدی،۱۳۸۸ب:۵).
نجدی در اکثر داستان‌های سیاسی ردپایی از زندگی و مرگ پدرش به جا می‌گذارد. در این داستان به مرگ مرتضی و قبر بدون سنگ و نشانه او اشاره می‌کند. همان چیزی که برای پدرش اتفاق می‌افتد و هیچ‌کس نشانی از قبر پدر به او و مادرش نمی‌دهد«نه سال بعد روزی که شنیدم جنازه‌ی مرتضی را بیرون از آستارا کنار رودخانه مرز ایران و شوروی، بدون سنگ، خاک کرده‌اند» (همان،۱۳۸۸ب:۵). نجدی در داستان «آرنایرمان، دشنه و کلمات در بازوی من» به کتاب‌های کمونیست‌ها و نماد‌های آنان اشاره کرده است «یکی از کتابهای پرت شد روی سایه کنار اتوبوس. چند نفر روی جلد کتاب قوز کرده بودند که دست هایشان از پشت بسته شده بود…. آنها لای درختانی بودند که از شاخه‌هایشان قمه آویزان بود» (همان،۱۳۸۸ب:۲۰). مخصوصاً صحنه‌ای که از مرگ ترکمنی و تلاش او در آخرین لحظات زندگی برای نزدیک شدن به کتابش دارد.
«هنوز کف دستش را به زمین می کشید. همان دستش را به طرف کتابی دراز کرده بود که بین خون و پنجره روی بازویم افتاده بود. روی زمین. روی زمین. روی زمین. کتاب را به طرف خودش کشید. روی جلد کتاب دشنه بزرگ و خمیده‌ای بود. توی یک دیس. پرنده بالای دیس لای درختانی پر از قمه می‌پرید. ترکمنی دشنه را از روی دیس برداشت. از روی دیس دشنه را برداشت. برداشتش آن دشنه را از روی دیس اما نه واسه این که یک تکه نون را اینقد اینقد کند.» (همان،۱۳۸۸ب:۲۲).
در آن زمان که تشکیلات حزب از هم میپاشد به همراه داشتن کتابهای حزب و فروش آنها جرم محسوب میشود و نجدی در این داستان به آن اشاره میکند «یازده سال بعد ماراجینما را گرفتند، جلبش کردند می‌دونی چرا؟ واسه اینکه پلیس توی کیف ماراجینما لای کتابهای لنین یک پانچا پیدا کرده بود» (همان،۱۳۸۸ب:۱۱). از دیگر مسائلی که نجدی در داستان‌هایش به آن اشاره می‌کند، واکنش مردم نسبت به بلشویکی‌هاست «از دک و پوزش معلومه که بلشویکی. این جور آدما کفاره داره. یارو باد کوبه‌ای با لبخند به مردی که می‌گفت کفاره داره گفت: هاشتاد تومن. مرد گفت: اینها دین و ایمان ندارند. آقا مرتضی گفت: بلشویکی که توی رشت طاووس بفروشه با طاووسش هم هاشتاد تومن نمی‌ارزه» (همان،۱۳۸۸ب:۴۶-۴۵). راوی داستان «یک سرخپوست در آستارا» نگران اندیشه‌های مارکسیست‌هاست او می‌خواهد بداند آیا مبارزه مارکسیست‌ها به نتیجه رسید؟ «مرتضی گفت: ماراجینما از من پرسید تو می‌دونی چه بلایی سر مارکسیسم اومد؟ گفتم نه! من از کجا بدونم. گفتم: آره… از کجا بدونی… واسه اینکه همه ما زده به سرمان» (همان،۱۳۸۸ب:۱۲-۱۱)
۴-۲-۳-حادثه پاسگاه سیاهکل:
از جمله جنگ‌های چریکی که با الگوگیری از قیام جنگل در شمال شکل گرفت، می‌توان از حادثه سیاهکل نام برد. «در شامگاه سرد زمستانی ۱۹ بهمن ۱۳۳۹ سیزده مرد جوان مسلح به تفنگ و مسلسل و اسلحه کمری به یک پاسگاه ژاندارمری در روستای سیاهکل درکنار جنگل‌های گیلان حمله کردند. با این حمله که بعدها به حماسه سیاهکل مشهور شد، آنان شعله هشت سال فعالیت چریکی را برافروختند» (آبراهامیان،۴۴۲:۱۳۸۵). نجدی در داستان «به چی میگن گرگ به چی میگن…» به حادثه پاسگاه سیاهکل و چریک‌هایی که به پاسگاه حمله کردند اشاره کرده است. نجدی در شیوه روایت به گونه‌ای است که گویی از نزدیک این حوادث را دیده است. «شبی که در قهوه‌خانه سیاهکل شنیدم که چریکها پاسگاه ژاندارمری را لخت کرده، دو نفر را کشته و دستهای یک ژاندارم را با کمربند خودش به چفت پنجره پاسگاه بسته‌اند و با پنج ژ-۳ و هفده نارنجک غنیمتی، زده‌اند به جنگل یهو رنگ زردی سرم را پرکرد»(نجدی،۱۳۸۸ب:۱۹۵).
ابتدای داستان به زندگی مادری تنها که مجبور است فرزندش را با خود به حمام زنانه ببرد و وقتی با اعتراض زنان روبرو می‌شود استالین را نفرین می‌کند شروع می‌شود. آنچه برای پسرش نامعلوم است ارتباط حمام و استالین است. سال‌ها بعد وقتی به سن جوانی می‌رسد ماجرای سیاهکل اتفاق می‌افتد. مادر ماهی تابه را روی لبخند شاه می‌گذارد و در واقع با بیان این نکته نفرت مردم را از ظالمان چون شاه و استالین که باعث بیوه شدن او شده‌اند نشان می‌دهد. «بیرون از پنجره، سیاهکل ساکت بود و شاه روی صفحه اول روزنامه کیهان کنار سفره لبخند می‌زد، مادرم ماهی تابه را روی همان لبخند گذاشت» (همان،۱۳۸۸ب:۱۹۸). در این داستان نجدی به بیداری سیاسی مردم اشاره می‌کند او معتقد است که گرگ‌ها همان مردمی هستند که نترسیده‌اند ،کیف می‌کنند، که حتی خودشون حالیشون نیست روز اعدام مرتضی، ساعت‌ها به انتظار روی علف نشسته‌اند مردم هنوز و همیشه هستند اما میش نیستند (ر.ک. بزرگی،۱:۱۳۸۷).
۴-۲-۴-آشوب های اوایل انقلاب:
از دیگر مسایل سیاسی که نجدی به آن می‌پردازد، حوادث انقلاب و فضای سیاسی پر آشوب و ناامن ایران بعد از کودتای ۲۸ مرداد است. اعدام، زندان، ناامنی اوضاع سیاسی ، ترورهای شخصیت‌های سیاسی احزاب از جمله حوادثی است که دنیای مضطربی را در داستان‌های نجدی به وجود می‌آورد. این روزها مردم سردرگم و آشفته هستند به گونه‌ای که نمی‌دانند دنبال چه می‌گردند «ستوان گفت: این روزها نمی‌شود فهمید که مردم چه می‌‌گویند. چه می‌خواهند» (نجدی،۱۳۸۸الف:۱۷). قتل و کشتار نیروهای انقلابی روح نجدی را جریحهدار می‌کند«از کنار رگهای پاره شده و گوشت سوخته می‌گذشت تا خودش را از تقویم‌های دیواری، از جمعه‌های ۱۳۴۹ دور کند» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۹۱).
داستان «آرنایرمان و دشنه و کلمات در بازوی من» در واقع روایتگر سه بعدی زندگی اوست. زن، نوشتن، سیاست. آنچه که نجدی در این داستان به بیان آن می‌پردازد، درگیر‌ی بین گروه های مختلف سیاسی و تبعید رضا شاه در جریان انقلاب است. ترکمنی که کتاب آرنایرمان می‌فروشد و قُلتشنی که به سراغ او می‌آید «رضاشاه روی دیوار، ایستاده بود و داشت می‌رفت تبعید.» (همان،۱۳۸۸ب:۴۷). داستان «رودخانه‌ای برای ستوانیار» سرگذشت ستوانیار اسدخانی است که صدوسی و هفت سرباز و افسر جوان را به زیر تیربار می‌گیرد و می‌کشد و این حادثه باعث می‌شود که از چشم زن و بچه‌هایش بیفتد و عمرش را در تنهایی به سر کند. ستوانیار مرد هوسباز و بدسرشتی است، در مقابل عزیز خانم، همسر او، زن مؤمن و پرهیزگاری است. «عزیزخانم تکانی به سرش داد و کمی از موهایش پایین آمد تا گوشه از پیشانی موقر او را بپوشاند لکه‌های یک ماه شکسته وسط پیشانی او حدیث دور و درازی از نمازهای پایان ناپذیرش را عریان می‌کرد» (نجدی،۱۵۴:۱۳۸۷). آنچه که در این داستان مطرح می‌شود وقاحت ستوانیار در کشتن کمونیست‌ها و سربازانی است که متهم به غائله علیه شاه شده‌اند. نجدی در این داستان از اینکه مجبور می‌شود این توصیفات را بکند احساس شرمساری می‌کند «غمبار بودن مسأله اینجاست که آدم نمی‌تواند با شرمساری‌های تاریخ سرزمینش چکار کند» (همان،۱۶۰:۱۳۸۷) به اعتقاد نجدی «شاید برای درک این جزئیات شرم آور باید انتظار بکشیم تا روزی علم بتواند استخوان مردگان را ورق ورق کند و با آن دیسک و صفحه‌های گرامافون بسازد بعد ما بنشینیم و با شانه‌های کوچک شده‌مان به موسیقی خونریزی و خاطرات دفن شده تاریخمان گوش کنیم» (ر.ک.همان،۱۶۰:۱۳۸۷). به اعتقاد او تاریخ ما بعضی وقتها پر از زشتی‌هایی است که قابل گفتن و شنیدن نیست اما از حقیقت نمی‌توان فرار کرد حتی اگر تلخ باشد.
بازجویی‌های پایان ناپذیر ساواک که بسیاری را به کام مرگ می‌فرستد از دیگر مسائلی است که نجدی به آن اشاره می‌کند«سرم را پر از بازجویی‌های پایان‌ناپذیر و فریادهای تیمسار آزموده و تیرباران دکتر فاطمی کرده بود و دوباره همه نگاهم می‌کردند.» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۸۵).
۴-۲-۴-۱-حوادث کودتای ۲۸ مرداد:
حوادث کودتای ۱۳۳۲ و درگیری‌های حزبی از مسائل مهمی است که نجدی در داستانهایش انعکاس می‌دهد. «سیامک صداهایی را می‌شنید که من تصاویرش را می‌دیدم. سربازهای کودتا میدان را دور می‌زدند و تابستان ۱۳۳۲ آنقدر نزدیک شده بود که مردادش بین من و سیامک پرسه می‌زد» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۸۴). نجدی در داستان «تاقچه‌ای پر از دندان» به خانواده ارمنی اشاره می‌کند. آندره نجدی در کودتا و در رشت جان می‌سپارد. نویسنده در این داستان به مسایل سیاسی و تأثیر آن بر زندگی ارامنه ساکن ایران تأکید می‌کند.
«بعد از آندره (آندره صبح ۲۸ مرداد روی پله‌های ساختمان پست و تلگراف رشت قیمه قیمه شده و استخوان دنده‌اش زیر لگد طرفداران کودتا شده بود اینقدر اینقدر) مادام حیاط خانه‌اش را ول کرده بود که تا دلش می‌خواهد پر از علف و گیاهان شود که بدون اسم رشد کرده بودند و قسم خورده بود هرگز به لبهایش ماتیک نمالد، مگر آخرین یکشنبه‌ی هر سال که می‌رفت تا روی اسم آندره آب بریزد.» (همان،۱۳۸۸ب:۹۲)
نجدی حوادث کودتای ۲۸ را دورانی می‌داند که امنیت وآسایش از بین رفت «سال ۱۳۳۲ توی بگیر بگیر توده‌ایها و مصدقیها، دو قدم این طرفتر از ۲۸ مرداد من شانزده ساله بودم…روزهایی که پدرم می‌رفت سرکار، نه، روزهایی که پدرم می‌رفت سرکار و مادرم می‌رفت که زیر ابرویش را بردارد و صورتش را بند بیندازد (می‌رفت خانه عالیه بندانداز)» (همان،۱۳۸۸ب:۱۰۰).
۴-۲-۴-۲-ناامنی فضای سیاسی:
یکی از مسائل سیاسی مورد نظر نجدی ترس سیاسی است «مثل وقتی که با هر صدای در خیال می‌کنی اومدن بگیرنت» (نجدی،۱۳۸۸الف:۸۲) این ترس پیامد فعالیت‌ گروه های مختلف در جریان انقلاب و فعالیت ساواک در این سال‌هاست.
«این ترس از همان لحظه‌ای شروع شد که فهمیدم هیچ‌کس در اطرافم مرا نمی‌بیند و هیچ کدامشان نمی‌دانند که من با مرگ تا چند قدمی یکی از آنها رفته و بعد، دست مرگ را گرفته و با آن در خیابان‌های تهران تا صبح راه رفته بودم، کنار پلاستیکها، روی خط سفید و تکه تکه آسفالت، توی کوچه‌هایی که قبر دراز و باز شده و بدون مرده‌ای بود که تاریکی‌های پر از چراغ تهران در آن دفن شده باشد» (همان،۱۳۸۸ب:،۱۸۱).
این ترس حاصل شرایطی است که هر کس برای منافع یا اهداف خود حاضر به هر کاری حتی لو دادن دوستان نزدیک خود می‌شود. روزهایی که همه مواظب همدیگر بودند«از آن شب به بعد، همیشه عده‌ای از کنار یک تاریک و یا از پشت روشن نگاهم می‌کردند. حتی آنهایی که بعد از مصاحبه دبیر کل حزب در تلویزیون، از مرز زده بودند بیرون. همه جا پر از چشمهایی بود که تا شرمندگی چیدن سیب پلک می‌زدند» (همان،۱۳۸۸ب:،۱۸۱).
یکی از عوامل این ترس سیاسی که نجدی به آن اشاره می‌کند، شکست حزب توده و فرار سرشاخه‌های حزب است. بعد از اینکه دبیر کل حزب به شکست حزب اعتراف می‌کند آنان که شرایط فرار برایشان مهیا بود از مرز خارج می‌شوند اما آنان که می‌مانند روزها و شب‌هایشان در ترس و دلهره می‌گذرد «هیچ شبی نیست که من برای خوابیدن لباسهایم را درآورم. دور تا دورم پر از نگاه‌هایی بود که چشم نداشت و چشمهایی که بدون صورت در هوای اطرافم شناور بودند» (همان،۱۳۸۸ب:۱۸۱).
داستان «یک حادثه کوچک» به اوضاع نا‌امن ایران قبل از انقلاب اشاره می‌کند. زمانی که ساواک از هر حربه‌ای استفاده می‌کند تا به مردم برچسب سیاسی بودن بزند
«گفتم صبر کن بره یه جای خلوت. تو رو خدا مرتضی. گفت: حالا اومدیم ما رو گرفتن. چکارمون می‌کنن؟ گفتم: اولندش چوب تو آستینمون می‌کنن. توی کلانتری. گفت: خوب بعد. گفتم: بعد می‌پرسن چرا زدی تو سرآقا؟ چی داریم بگیم؟ گفت: راست و حسینی. راستشو می‌گیم. می‌گیم آخه سرکار شما که ندیدین شاپو را چه ریختی رو سرش گذاشته بود؟»(همان،۱۳۸۸ب: ۱۰۴-۱۰۳).
و راوی معتقد است در این جامعه اگر راستش را هم بگویند سرکار آنها را دیوانه بیشتر نمی‌بیند.
«گفتم: سرکار هم بی برو برگرد میگه شماها دیوانه‌اید. گفت: خوب بگه بهتر. گفتم: بگه؟ بهتر؟ مارو می‌فرسته دیوونه خونه. پسر تو چرا حالیت نیس؟ گفت: مگه کشکه؟ همین طوری؟ به همین سادگی؟ گفتم: آره به همین سادگی. اولش می‌فرستن دنبال یه دکتر، دکتر یه تکه کاغذ بر می‌داره روش مرکب می‌ریزه تا می‌کنه بازش می‌کنه می‌ذاره جلوت. می‌پرسه «این چیه؟» مرتضی گفت: میگم پروانه‌اس. گفتم: بفرما رد خور نداره. دکتر می‌گه «بله سرکار دیوونه‌ست». مرتضی گفت: پس باید چی بگم؟ گفتم: باهاس بگی: یه تکه کاغذه آقای دکتر که روش مرکب ریخته. بعد دکتر یک کاغذ دیگه رو برمی‌داره دوباره مرکب و غیره. ازت می‌پرسه «حالا چی میگی؟ گفت: یک تکه کاغذ و … گفتم: دِ نه دِ حالا باید بگی: این یه پروانه‌س آقای دکتر. مرتضی گفت: آخه چرا؟ گفتم: واسه اینکه کاغذ دوم عینهو پروانه س. مرتضی پرسید: تو اینهارو از کجا می دونی؟» (همان،۱۳۸۸ب: ۱۰۴-۱۰۳).
در این سالها کوچکترین حرکتی از جانب ساواک کنترل میشود. مردم در شرایط حاد سیاسی به سر میبرند.«همین طور داشتیم پاهای مردم را نگاه میکردیم و حرف میزدیم و تاکسیها میرفتند، میآمدند، که یک جِمس کنار ما ترمز کرد. دو نفر پیاده شده رفتند توی عرق فروشی. وقتی که بیرون آمدند، بازوهای مردی را گرفته بودند که صورتش سفیدی یک بشقاب پلو را داشت و با هر دو دستش یک کلاه شاپو را روی سینهاش گرفته بود. سوارجِمس شدند و رفتند». (همان،۱۳۸۸ب: ۱۰۴). فشار ساواک روی مردم و شکنجه‌های مختلف باعث می‌شود بسیاری زیر فشار شکنجه‌ها تحمل نیاورند و به همه چیز اعتراف کنند«من که همه چیز را گفته بودم، امضا کرده بودم نه؟ کُد همه اسمها را نوشته بودم، دیگر چرا ولم نمی‌کردند » (نجدی، ۱۳۸۷، ۱۴۵).
۴-۲-۴-۳-زندان و زندانیان سیاسی:

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...