شعر در نظر قبانی رقص با زبان است و بازآفرینی دوباره زبان، تندرستی و بیماری است. میلاد و هلاک و گمراهی و توبهی انسان است. شعر چراغی سبز است که با مخاطب در روشنایی، حرفی زیبا از حروف شبزنده داری را میگوید و در روشنایی آن را شعر مینامد. شعر در نزد او آتش انسان است. آتشی که نمیمیرد و تا زمانی که در شریانهای قلب او قطرهای روغن است، قطرهای عشق نیز هست. انسان را موجودی می داند که شعر مینویسد و موجودی که سخت، خواهان تبیین خود به شیوه ممتاز و معرفی خویشتن در چارچوبی والاست. او نوشتن شعر را عذابی زیبا میداند اما خواندن آن را عذابی زیباتر میداند. زیرا معتقد است شاعر در لحظههای آفرینش به تنهایی با تجربه روبهرو است. ولی هنگامی که شعر خود را میخواند، کار او دشوارتر است. زیرا باید کسانی را جستجو کند که بپذیرند و به اراده و اختیار خود با او به منطقه آتش پا بگذارند و در یک کلام با او بسوزند و این روند کامل نمی شود جز با سوختن شاعر و مخاطب. (قبانی، ۱۳۸۴: ۲۵)
او شعر را وسیله ارتباط با دیگران میدانست لذا شعرش به گونه ای بود که میتوانست با آن با هرکس در هرجا ارتباطی شایسته برقرار کند. پس برای این کار از تقلید از هر کسی و هر چیزی دوری میکرد و زبان شعر خود را آنچنان ساده و آسان نمود که چون بوی عطری بسیار خوشبو وگرانبها میگردید، که هر کس مایل به استشمام و استفاده از آن میشد.
وزن و قافیه در شعرش با ضرباهنگ وجود و احساسات آدمیان، هماهنگی کامل داشت و به همین دلیل از رمزگراییهای متداول عصرخویش و یا آرایشهای لفظی و معنوی دوری میکرد و سعی بر آن داشت تا شعرش، سخن زندگی و سخن روز باشد. او در مقدمهی دیوان «طفوله نهد» می گوید: «من بر این باورم که شعر، خود، خودش را می سازد و لباسهایش را با دستان خود، در پس پردههای وجود میبافد و هرگاه علل وجودی آن کمال یابد و ردایی از موسیقی و نغمهها بر تن کند، به شکل واژگان و کلام بر صفحهی کاغذ متولد خواهد شد »(قبانی، ۲۰۰۲: ۴۵).
«من برای شرح شعر، نظریهای خاص ندارم. اگر چنین نظریهای داشتم، شاعر نبودم. توجه ما به آنچه انجام میدهیم، انجام شدن فعل را به تأخیر میافکند. درست مثل آنکه چون رقاصی به حرکت گامهای خود بنگرد، از رقص باز میماند. شعر رقص با کلمات است. و سخن گفتن درباره آن، یعنی چگونگی توجه به گامها. من به صراحت میگویم که دوست دارم برقصم و ابدا اهمیت نمیدهم که گامهایم را بشمرم. زیرا به محض اندیشیدن درباره آنچه میکنم، توازنم را از دست میدهم» (قبانی، ۱۳۵۶: ۱۳)
او خود را مخترع زبانی خاص برای شعر می دانست و بر این باور بود که شعرش را از دهان مردم و سخن روزمرهی ایشان میگیرد و با افزودن اندیشهها و خیال پردازیهای ذهن خود، باز آن را به مردم تحویل می دهد. او دیوار بلند بین مردم و شعر را از میان برداشت و شعر را چون کالایی روزمره و مورد نیاز در سبد خرید روزانه مردم قرار داد. در نگاه او شاعر باید به گونه ای باشد و شعر بسراید، که آن را از کبکی خشن، به بلبلی خوش آواز که همه شنیدن آوازش را دوست دارند، تبدیل نمایند. دانش آموزان و دانشجویان باید آن ترس خود را از اشعار«شنفری گونه»کنار گذاشته و این تنها به کمک شعری حاصل می شود، که حامل پیام عشق و واژگان سخن مردم زمان باشد. او شعر خود را هجوم بر اجتماع و افراد آن نمیداند، بلکه سروده های خود را پوششی در تغییر اجتماعی میداند. چرا که شاعر هنرمند است و هنرمند حقیقی، کارش انتقام گرفتن و عیبجویی نیست، کارش تغییر و تحول مثبت است.
زبان شعری و نحوه به کاربردن کلمات و مضامین شعری و حسی، یکی از نکاتی است که مانند امضای شخصی، بازتاب اصول فکری و بیانی هر شاعر است. اینکه شاعری از چه دایرهی واژگانی و اصطلاحی استفاده کند، می تواند شاخصهی شعری منحصر به فرد شاعر باشد. چیزی که در شعر و بیان قبانی نیز دیده می شود.
قبانی توانست زبان ویژه و خاص خود را در شعرش جلوهگر کند و در این راه به توفیقی بسیار دست یافت: «زبان مثل همه راههای ارتباطی، مستلزم وجود افرادی است که به سفر بروند، برگردند، با یکدیگر دیدار کنند، از یکدیگر جدا شوند، با یکدیگر گفتوگو و با هم تفاهم برقرار کنند، همانگونه که هیچ بزرگراهی نیست که برای گذر یک شخص افتتاح شده باشد، هیچ زبانی نیست که برای استفادهی یک شخص به وجود آمده باشد»( قبانی، ۱۳۸۴: ۵۶-۵۲)
به این ترتیب قبانی توانست زبان شعر را بسیار ساده نماید. واژگان شعرش چیزی بین زبان فصیح و عامیانه ای است و شاید بهتر است بگوییم زبان جدیدی است که تا پیش از او مألوف و مرسوم شاعر و نویسندهای نبوده و ویژهی خود اوست. او واژگان و ترکیباتی در شعر وارد نمود که تا زمان او این واژگان و ترکیبات به حرم و حریم شعر وارد نشده بود. واژگانی چون:سیرک، کورنیش(بولوار)، کافه تریا، البولیس، التلفریک، مارلبور و کابوچینو. (خلیل جحا، ۱۹۹۹: ۳۲۸)
وقتی که نوشتن شعر را آغاز کردم، نخستین چیزی که ذهنم را به خود مشغول داشت، زبانی بود که بهآن مینوشتم. طبعاً زبانی وجود داشت؛ زبانی پرعظمت و با امکانات و تواناییهایی سترگ. ولی متولیان زبان، انحصاری وحشتناک بر آن تحمیل کرده و درها را بهروی آن بسته بودند و از درآمیختگی آن و تماس آن با کوچه و بازار جلوگیری میکردند. زبان جزو اموال شخصی بود و پاسداران زبان، انجمن انتفاعی بودند. صدور فتوای مشروعیت استعمال یک واژه یا تعریب اصطلاح علمی یا فنی، سه سال فرهنگستانهای زبان را به اختر شماری و استخاره مشغول میکرد و موجب صرف هزاران استکان چای و محلول بابونه میشد. در کنار این زبان پرتکبر که به کسی اجازه نمیداد با آن خودمانی و بی تکلف شود، زبان عامیانه در سوی دیگر پویا، پرتحرک و درگیر با رگ و پی مردم و جزئیات زندگی روزمرهی آنان قرار داشت.
میان این دو زبان، همه پلها خراب بود؛ نه این از مرکب غرور خود در برابر آن پایین میآمد و نه آن جرأت میکرد پا پیش بگذارد و با این وارد گفتوگو شود. از این رو، ما احساس سرگردانی عجیبی میکردیم میان زبانی که به آن در خانه و کوی و برزن و قهوهخانه حرف می زدیم و زبانی که به آن تکالیف مدرسه را مینوشتیم و درس مدرسان را میشنیدیم و امتحان میدادیم. عرب به زبانی میخواند و مینویسد و تألیف و تدریس می کند و به زبانی دیگر آواز میخواند و لطیفه تعریف می کند و دعوا و مرافعه می کند و سر به سر بچههایش می گذارد و به چشمان معشوق تغزل می کند.
این دوگانگی زبانی که مبتلا به زبانهای دیگر نبود، اندیشهها و احساسات و حیات ما را به دو پاره تقسیم کرده بود. بنابراین لازم بود کاری کنیم که به آن حالت بیگانگی که گریبانگیر ما بود، پایان دهیم. چارهی کار این بود که زبان سومی اختیار کنیم که از زبان آکادمیک، منطق و صواب و متانت را برگیرد و از زبان عامیانه، حرارت و جرأت و فتوحات متهورانه را. امروزه ما با این زبان سوم مینویسیم و شعر امروز عرب در حدیث نفس خود، به این زبان متکی است بی آنکه بیرون از تاریخ باشد یا آنکه زندانی و دربند در سلول تاریخ. زبان سوم بر آن است که قاموس را به خدمت زندگی و انسان درآورد و حتی المقدور می کوشد درس زبان عربی را در مدارس ما به گردشگاه تبدیل کند نه میدان شکنجه. بر آن است که اعتماد از دسترفتهی میان گفتار و نوشتار ما را برگرداند و به حالت تناقض میان صداهای ما و حنجرههای ما خاتمه دهد. زبان شعری من به این زبان سوم تعلق دارد. »( قبانی، ۱۳۸۴: ۳۲-۳۴)
گرایش به وارد ساختن زبان گفتار روزمرهی مردم عادی در شعر قبانی، برگرفته از افکار«تی.اس.الیوت» می باشد و گرچه این کوششها قبلاً با «جمیل صدیق زهاوی»، «احمد صافی»و «نجفی عراقی» آغاز شدهبود، اما قبانی آنها را به اوج رسانید. او در بیشتر اشعار غزل اجتماعی و سیاسی خود واژگان را از زبان عادی مردم میگیرد. و از آن میان شایعترین اصطلاحات در زبان مردم را به کار میبرد. اما به گونه ای که شعر را تعالی میبخشد. و از هر نوع ابتذالی آنرا به دور می دارد. (غبره، ۲۰۰۷: ۷۲۰)
زبان سهل و ممتنع قبانی است که مخاطب را به کلامش جذب می کند. او یکی از رقیقترین و لطیفترین زبانهای شعری را که در مرز زبان وحشی مدرن و زبان ایستا و کلیشهوار شعر قدیم قرار دارد، را برگزیده و با این زبان به وصف حالات عاشقی خود و توصیف تأملات خود در باب«زن» پرداختهاست. (شفیعی کدکنی، ۱۳۵۹: ۱۱۵)
شعر او به زبان گفتار نزدیک و از عناصر فرهنگ عامه سرشار است. و با تصاویری محسوس در هموارترین وزن و موسیقی به کار رفته است. استواری زبان شعری قبانی از زبان فصیح گرفته می شود و جسارت خود را مدیون زبان عامه مردم بود و شعر او با این تفاسیر، نجوای انسان با انسان است. (قبانی، ۱۹۶۴: ۴۲)
قبانی میگوید: «دو نوع زبان عربی وجود دارد. یکی زبان فرهنگها و قوامیس از قبیل«لسان العرب»و «محیط المحیط» و یکی زبان عامیانه. زبان سومی نیز هست که من آنرا تجربه میکنم. در مرز میان این دو، کوشیدهام که زبان عرب را از پایگاه دور از دسترسی که دارد، فروآورم تا در میان قهوه خانهها با مردم بنشیند و با کودکان و کارگران و دهقانان سخن بگوید و روزنامه بخواند تا سخن را فراموش نکند.» (عباس، ۱۳۸۴: ۱۱۹) به این ترتیب زبان شعر از برج عاج خود به کوی و برزن آمد و در سادگی شاعرانه او جلوهگر نمود. زبان شعریاش، کلید حقیقی شعرش شد و با سفر از قاموس قدیم و عصیان در برابر مفردات و احکام جبری آن، پرتو زیبا شناسانهای به خود گرفت.(قبانی، ۱۳۶۴: ۷۰)
اثرگذاری قبانی در مخاطب تنها به چگونگی کاربرد کلمه منحصر نمی شود، بلکه با شیوه و سبک او در ترتیب کلمات و نکهت و طراوت و روح زبان او مرتبط است. به علاوه هنر او در این است که شجاعانه به اصطلاحات اجتماعی و متعارف مردم شعریت بخشیده است. در واقع با او روند شاعرانهسازی واژگان آغاز شد. (قبانی، ۱۳۸۴: ۹۱) او راز زنده کردن شعر را با وارد کردن عناصر برخاسته از دل جامعه و زندگی روزمره ی مردم در شعرش کشف کرد. (الجیوسی، ۲۰۰۹: ۷۹۹)
او شکل گیری زبان شعریاش را چنین بیان می کند: «زبان من پارهای از عشق من است، به این معنا که هر عشق تازهای که از سر می گذرانم، زبان تازه خود را با خود دارد. زبان، حجم عشق ما را به خود میگیرد. واژگان من در همان لحظهای زاده میشوند که عشق من، همان گونه که آذرخش و تندر با هم زاده می شوند. و هنگامی که عشق به من یورش میبرد، شغل شاغل من می شود و دیگر برای انتخاب واژگان وقتی نمیماند. چرا باید زبان عشق را به حال ساده و طبیعی خود رها نکنیم و مشغول نظریه پردازها و ایدئولوژیها و عقدههای روشنفکری خود سازیم؟» (قبانی، ۱۳۸۴: ۷).
«تنها ترس من درباره شعر جدید به واسطه یکنواختی و شباهت اشعار و اصطلاحات و رمزهای آن است. به طوریکه خواندن یک شعر، ما را از خواندن دیگر اشعار بینیاز می کند. این پدیده بسیار خطرناک است زیرا شعر جدید را بار دیگر به حوزه تکرار میکشاند و در نتیجه شعر جدید همان منحنی را به وجود خواهد آورد که قصیدهی قدیم داشته و در همان مدار بسته قرار خواهد گرفت.» (قبانی، ۱۳۵۶: ۱۶۴-۱۶۹).
نظر قبانی در مورد قافیه و بهکاربردن آن نیز جالب توجه است؛ زیرا ما را به نظریات«شاملو» در مورد شعر نو و جایگاه قافیه متوجه می سازد. قبانی نظر خود را چنین بیان می کند: «من قافیه را همیشه به چراغ قرمزی تشبیه میکردم که راننده را غافلگیر و او را ناگزیر می کند از سرعت خود بکاهد یا ایست کامل کند، چندانکه موتور اتومبیل که در اوج حرارت و تحرک است، به صفر برمیگردد. این ایست ناگهانی و نا منتظر، بیگمان بر روند حرکت اتومبیل و اعصاب راننده و سلامت سرنشینان اثر می گذارد.
این بدان معنا نیست که ما خواهان کنار گذاشتن قافیه یا حذف آن هستیم، بلکه قافیه را به مثابه ایستگاهی آزاد میدانیم که هرکه خواست می تواند همانجا توقف کند و هرکه نخواست می تواند به راه خود ادامه دهد، بیآنکه کسی او را به زندان بیندازد. مهم این است که خلأ ناشی از حذف وزن و قافیه به لحاظ موسیقی جبران شود. اگر شاعر بتواند این جانشین موسیقایی را عرضه کند، ما به خشوع و احترام به او گوش فرا خواهیم داد.» (همان: ۷۴)
تناقضات موجود در کار هنری و شخصیت نزار قبانی را باید محصول شرایطی بدانیم که در آنها شاعر همواره کوشیده است بهسان شاعری حرفهای در جدال با خود و با نظریات جهان خود هم باشد. شاید همین روحیهی شاعرانه و حرفهای باعث شده که او دقت علمی در گفتههای خود و تجربه شعری خود نداشته باشد. او همواره شیفتهی شکار تشبیه و استعارههای جدیدی بوده است، همچنان که همواره می کوشیده است تا همانگونه که در شعر، در نثر نیز منحصر به فردی خود را حفظ کند.
شاید مشکل تناقضات قبانی زاییدهی این بوده است که نمیخواسته حد فاصل میان شعر و نثر و اینکه هر کدام دارای ویژگیهای خود است، را رعایت کند. او به خاطر همین دیدگاههاست که یکی از پیشروترین شاعران عرب است. او به نحوی تجربی و در عمل از ثنویت شعر و نثر خود را بیرون انداخته است. قبانی تصویر تناقضات خود را به گونه ای مطرح کرده بود که همواره عدهای در نهایت عشق به او علاقه می ورزیدند و در مقابل عدهای بودند که از او کینه داشتند. او تمثیلی از برخورد سنت و تجدد در جامعه خود نیز بود.
شعر حمید مصدق از جنبه های گوناگونی درخور تأمل و درنگ است . بررسی خصوصیات سبکی کلام وی یکی از این جنبههاست. در اینکه زبان شعری مصدق ساده است سخنی نیست، اما این سادگی چگونه و چرا پدید آمده است؟ علی میرفطروس درباره زبان مصدق در دو منظومه آبی، خاکسترس و سیاه و در رهگذر باد مینویسد: او آنقدر ساده و صادقانه حرف میزند که خواننده خود را با زبانی آشنا و صمیمی در محیطی کاملا شرقی و بومی روبرو میبیند.
خانم سیمین بهبهانی نیز درباره زبان شعری او با تفصیل بیشتری سخن گفته است: شعر مصدق بسیار روان و ساده است. درک و دریافت آن نیاز به دقت فراوان ندارد. لحنش صمیمی و خودمانی است. او تب و تاب روح هموطنان خود را میشناسد و گرفتاریها و درماندگیهای مکرر و معمول آنان را درک می کند و شعرش همدردی صادقانه با آنان است و به این ترتیب این زبان ساده، فرم خاصی نمیپذیرد و اصولاً وقتی کلام خیلی ساده شد، آرایههای لفظی را که یکی از عوامل متشکل فرم است به خود راه نمیدهد. مصدق در حوزه استقلال زبانی ساده و کم تصویر و بی تکلف و بی توجه به آرایههای لفظی، اما پر مخاطب و بارور از قشر وسیعی از مردم گام میزند و قدرت ایجاد رابطه، به صورت نشانه مشخص بر این زبان انگ مینهد.
اینها نظریاتی بود درباره زبان مصدق و همگی درست. من میخواهم با تحلیلهایی مختصر و ارائه نمونه هایی، علل و نحوه این سادگی را روشنتر بیان دارم.
چنانکه خانم بهبهانی به دقت اشاره داشتند، مصدق معمولاً کم تصویر است و در عین حال همان تصویر های او نیز اصلاً گرفتار تعقید نمیشوند، زیرا وی به آرایههای ادبی توجه مصرانه ندارد؛ مثلاً آخرین شعر مجموعه شیر سرخ را نمونه میآورم:
زندگی قافیه شعر من است
شعر من وصف دلارایی توست
در ازل شاید این سرنوشت من بود
میسرایم به امیدی که تو خوانی،
ورنه
آخرین مصرع من
قافیه اش مردن بود (شیر سرخ: ۱۶۷)
این شعری است بدون هیچگونه تصویر و زبانی است که غالباً بر مجموعه شیر سرخ مسلط است. واژگان و ترکیبات، ویژگی خاصی ندارد. از همه واژگان عادی روزمره نیز استفاده می کند و تلاشی برای واژهسازی و واژه آفرینی از خود نشان نمیدهد. کاملاً هویداست که وی اصولاً شاعری معناگراست و به فرم و کلمه توجه چندانی ندارد و هر واژه را که مقصود او را انتقال دهد از زبان عادی یا زبان سنتی شعر برمیگیرد ؛ به عنوان نمونه به کلمات و ترکیبات زیر که به عنوان نمونه از آثار او استخراج شده اند توجه کنید: صبح بناگوش، سکه قلب، عسس، معجزات عیسایی، آتش عشق، باده وحدت، عالم لاهوتی، تریاق، حصار تن و…. تمامی این نمونهها کلمات و ترکیباتی سنتی و عادی هستند بنابراین وی در اشعار سنتی خود اصلاً نمیتواند از بیان سنتی دور شود. اصطلاح «نوقدمایی»که آقای شمس لنگرودی درباره وی بکار میبرد سخنی دقیق است(ابو محبوب، ۱۳۸۷: ۱۸۵-۱۸۸)
در کلام او اصولاً کلمات مهجور و نامأنوس نیز راهی ندارد و در غالب موارد نحو او نیز از وزن تبعیت می کند؛ بدین علت، شکل کهن افعال هرجا که وزن نیاز داشته باشد به کار میرود؛ مانند:
هنگام را نماند که هرکس رها ز خویش
پا در لگام توسن اندیشه برنهد (شیر سرخ: ۱۴۹)
در اینجا فعل«نماند»در معنای کهن بهکار رفته است؛ یعنی«وقتی باقی نگذاشت».(همان: ۱۸۹)
یکی از عواملی که زبان مصدق را ساده کرده عامیانه گرایی اوست. این عمل از طریق کاربرد اصطلاحات عامیانه، ضربالمثلهای عادی و روزمره، کنایات عامیانه و …. انجام شده مانند:
گروهی را که با هر باد آیند و روند
آماده رفتن
هنوز هم؟!
شاید که آب رفته به جوی آید
… که هر که بلا به مردم رسد
رسد از خویش (شیرسرخ: ۱۵۰)
دستی به روی و موی بکش
سادگی خوش است (همان: ۱۴۴)
به ریشه ستم و ظلم
[یکشنبه 1400-08-16] [ 01:47:00 ق.ظ ]
|