نکته دیگر در این مقام، بررسی ریشه های قرون وسطی و حتی جهان مدرنیته است که میتوان آن را در ترکیب مسیحیت و فلسفه هلنی اواخر عهد باستان جستجو کرد. این دو تفکر در قرن اول و دوم میلادی در اسکندریه با یکدیگر تلاقی کردند و جریانهای مختلف تفکر مسیحی با عقاید شرق، مکتب نوافلاطونی و چند مکتب فلسفی دیگر داد و ستد فکری کردند. قسمت اعظم تنش میان جریانهای فکری در الهیات مسیحی هم ناشی از اختلافات میان این دو بخش است. البته در سالهای اولیه قرون وسطی به دلیل شرایط خاص اجتماعی، بسیاری از عناصر فلسفه یونانی الهیات مسیحی در اروپای غربی از دست رفت، اما در میانه همین دوره، به دلیل آشنایی با جهان عرب در اسپانیا، اندیشه های ارسطویی دوباره احیا شد که در این فلسفه، به آشتی میان عناصر فلسفی و دینی اندیشه مسیحی توجهی خاص میشد و از مهمترین گرایشهای فکری در آن، مکتب واقعگرایی بود که بر پایه آن، کلیاتی مثل انواع و اجناس اموری واقعی تلقی میشدند که جزئیات مصادیق آنها هستند. این کلیات چیزی جز عقل الهی نیست که بر انسان مکشوف شده و شناخت آن یا با اشراق ممکن است (آگوستین) یا با تفحص در طبیعت (آکویناس). در چارچوب این هستیشناسی واقعگرایانه، طبیعت و عقل با یکدیگر مناسبات خاصی داشتند که بر پایه آن، خداوند با آنکه وجودی متعالی و در ورای موجودات دارد، در آنها جلوهگر است و از طریق آنان و به تمثیل قابل فهم و شناخت است. پس منطق و الهیات طبیعی مکمل یکدیگرند و حتی چه بسا بتواند جانشین وحی باشد. در این صورت، انسان برای آشنایی با وظایف اخلاقی و زندگی این جهانی به کتاب مقدس نیاز ندارد. البته برای شناخت ماورای طبیعت از جمله سرنوشت ابدی انسان بدان نیاز دارد. کلیسای قرون وسطی بدین شکل میان باورهای مسیحی و عقلگرایی وثنی و غیرمسیحی به گونهای تعادل برقرار کرده بود.
دانلود پایان نامه - مقاله - پروژه
این تعادل از دو سو در معرض تهدید قرار گرفته بود که یکی از ناحیۀ نفوذ عقلگرایی افراطی و سکولاریسم در کلیسا بود که از سنن جاری و دیرپای مسیحی فاصله میگرفت، و دیگری تمایلی دیگر در میان گروهی از متدینان که به مسیحیتی نابتر و مبتنی بر وحی یا تقلید از مسیح میاندیشیدند و نگاهی بدبینانه به نظامهای فلسفی و ارسطوگرایی داشتند و شاید یکی از علل انزجارشان از فلسفه، پیوند مفاهیم فلسفی با اندیشه های دینی اسلام بود که نزد متولیان سیاسی و دینی مسیحی خطری بزرگ و تهدیدی ویرانگر بود و شکست در جنگهای صلیبی و سپس سقوط مناطق مسیحینشین تا قرن سیزدهم نیز نگرانی بابت آن را دوچندان کرده بود. در همین اوضاع و احوال بود که متعصبان مسیحی مکتب ارسطویی را شکل دیگر مکتب ابنرشد دانستند و بابت نفوذ و تأثیر آن بس نگران بودند. از این رو بود که در سال ۱۲۷۰ و سپس در ۱۲۷۷ کلیسا کوشید با صدور دستورهایی رسمی، مانع ورود اندیشههایی شود که موجب زوال الهیات مسیحی میشد. در همین اوضاع و احوال بود که اکام با الهام گرفتن از اندیشه های دانز اسکوت، آبلار و روسلین الهیات جدیدی را مطرح کرد که در تعارض با الهیات فلسفه مدرسی بود که پیشتر بدان پرداختیم.
به رغم بعضی از تصورات دور از تحقیق، در قرون وسطی به خصوص در دوره متأخر آن، علم توسعه و رشد قابل قبولی داشت و در زمینه فنون پیشرفتهای خوبی به دست آمد. ماشینهای قرون وسطی با بهره گرفتن از نیروی باد و آب در زمینه پارچهبافی و آسیابکردن غلات و کورۀ آهنگری برای ذوب فلزات به کار گرفته شد. تکامل ماشینها، بسیاری از کارهای یدی را از بین برد. قرون وسطی عصر اکتشافات نیز بود که از جمله میتوان به ساخت عینک و ساعت مکانیکی در اواخر قرن سیزده اشاره کرد. در همین عصر بود که معماری و ساختن ساختمانهای زیبا و بادوام، از جمله صدها کلیسای جامع و صومعه و هزاران کلیسا در روستاها، چهره شهرها و مناطق مسکونی را دگرگون کرد.[۱۱۶] این جریان تکاملی تا سده چهاردهم ادامه داشت. از اواسط سده چهاردهم تا اواسط سده شانزدهم تحولات در اروپا سمت و سویی دیگر به خود گرفت، به گونهای که محققان و مورخان را بر آن داشته که به بررسی این موضوع بپردازند که آیا این دوره را ادامه قرون وسطی بنامند یا آن را سرآغاز عصر جدیدی بدانند. اومانیستها بر این باور بودند که این دوره را باید عصر تولد دوباره یا رنسانس بنامند، زیرا ادبیات و هنر بعد از مدتهای مدید دوباره حیاتی تازه یافت. عدهای دیگر نیز این دوره را ادامه همان دوره قرون وسطی میدانند.
به هر تقدیر، از قرون وسطی تا دوره مدرن دو تفکر مهم در جهان مسیحی شکل گرفت که هر یک اهمیت خاصی داشت که یکی اسکولاستیک یا حکمت مدرسی بود و دیگری جنبش فکری اومانیسم که البته همزمان و مقارن با دوره اول نبود و در میانه راه همراه آن شد. به این موضوع در بخش بعدی میپردازیم، اما واقعیت این است که تحلیل درست نهضت اصلاح دینی بدون بررسی درست دو جنبش یادشده امکان پذیر نیست. تفکر مدرسی تفکری است که در قرون وسطی رواج داشت. اینکه عناصر فکری منظم و مرتبط به یکدیگری از این تفکر ارائه کنیم، موضوعی است ناشدنی، زیرا در دل همین تفکر، رویکردهای فکری مختلفی وجود داشت که تباین بسیاری با یکدیگر داشتند. اومانیستها سعی کردند که نگاهی تحقیرآمیز به این دوره را باب کنند و در این راه از بدنام کردن نوع تفکر مدرسی یا پرچمدران آن کوتاهی نکردند. اتهام تفکر خشک و بیروح، دقتهای زیاد بر سر امور هیچ و پوچ و نپرداختن به مسائل اساسی زندگی از جمله اتهاماتی بود که دائماً نصیب اصحاب اندیشه مدرسی شده است. اراسموس همان خدای اومانیسم که خود چندی در پاریس تحصیل کرده، یکی از علل گریزش از پاریس را جدای از فضای کثیف و متعفن آن شهر، بحثهای خستهکننده اصحاب تفکر مدرسی بیان کرده است. باری، حکمت مدرسی نه یک نظام فکری و اعتقادی منسجم که مجموعهای از رویکردهای بود که شباهتها و قرابتهایی با یکدیگر داشتند و بر نقش عقل و منطق و استدلال نظری تأکید میکردند. از چهرههای برجسته این جریان عظیم فکری میتوان از توماس آکویناس و دانز اسکوتوس و ویلیام اکام نام برد. از مهمترین اندیشه ها و مکتبهای این دوره یکی رئالیسم با دو شاخه اصلی تومیسم و اسکاتیسم است که به ترتیب به توماس آکویناس و دانز اسکوت منسوب است. فرقههای دومینیکن مبلغ افکار آکویناس بودند و فرنسیسکن هم مبلغ افکار دانز اسکوتس. مکتب مهم دیگر نومینالیسم است که دو شاخه اصلی داشت که یکی «راه نو» بود که علاوه بر گرایش به نوعی نامانگاری فلسفی، برداشتی خاص از مفهوم آمرزیدگی داشت که به گونهای به دیدگاه پلاگیوس (۳۵۴-۴۲۰/۴۴۰) نزدیک بود و بر این باور بود که بیشتر وسایل ضروری برای نجات در درون طبیعت بشری قرار دارد و شایستگیهای مسیح برای نجات، نمونهای است از توانایی های بشر برای روی آوردن به طهارت و پاکی و امکان دوری از گناه. الهیات لوتری نیز در واکنش به آن شکل گرفت و بر این باور بود که بشر برای نجات چارهای جز نگریستن به بیرون از خود ندارد و این عمل و اقدام الهی است که میتواند آدمی را نجات بدهد. شاخه دوم، مکتب نوآگوستینی بود که واکنشی بود در برابر رویکرد سابق که توضیحش گذشت.
در بخشی از این دوره با میراث فلسفی ارسطو بهشدت مخالفت میشد و فتوا و دستور بود که کفر است و الحاد و زندقه. زمانی گذشت و همین ارسطوی آنچنانی چنان در دل تفکر رایج کلیسا جای گرفت که به سان مسیح، خود و افکارش تقدیس میشد و از این پس، کمتر کسی جرئت به خود میداد که با ارسطو مخالفت کند، چرا که هم اینک ارسطو نماد مسیحیت در برابر جهان کفر شده بود و کوشش بر این بود که با بهره گرفتن از افکارش، به جنگ مخالفان فکری و عقیدتی بروند. اما دوران ارسطوگرایی هم به درازا نکشید که موج فکری نیرومندتری بساط این جریان فکری را در هم پیچید. این جریان چیزی نبود جز نامانگاری یا نومینالیسم.
دوره رنسانس
این دوره دورهای مهم در تاریخ تفکر مغرب زمین است. مورخان و محققان در این که رنسانس پایان قرون وسطاست یا سبز فایل است، اختلاف دارند اما مسلم است که این عصر، دوره انتقال مفاهیم و آموزههای مهمی بود که از اواسط قرون وسطی شروع شده بود و در عین حال دورهای است که متفکران و هنرمندان آن به فردگرایی روی آوردند. البته آرمانهای رنسانس محصول نخبگان و برای آنان بود و در میان توده مردم چندان رواج نداشت. در این دوره، پرسشهایی تازه در باب سنتهای قرون وسطی مطرح شد و انسانگرایان به خاطر طرفداری از بازگشت به منابع اولیه مسیحیت و انتقاد از رسوم جاری مذهبی، مسائلی را پیش روی کلیسای کاتولیک گذاشتند. همین انقلاب فکری در سدههای بعد جای خود را به رنسانس دینی داد که توده مردم در آن نقش فعالی داشتند.
بعضی از محققان بزرگ مانند بورکهارت براین باورند که نگرش خاصی در این دوره شکل گرفت و همان نگرش بود که سبز فایل را پدید آورد. منظور وی از این نگرش خاص، آن بود که بشر به خود اندیشید و خویشتن را فردی مستقل دید. همین فردگرایی بود که منشأ تحولات مهمی در جهان فکری مغربزمین شد. خاستگاه این نگرش و نهضت نوی فکری، ایتالیا بود که علت این شأن و جایگاهش محل تأمل و بررسی محققان تاریخ اندیشه است ولی ملاحظاتی مانند دورماندن این منطقه از کانونهای متعصب و متصلب الهیاتی غرب، گذشتۀ غنی و میراث بهجایمانده از روم باستان که جرقههای فکری خوبی بود برای نوعی دیگر نگریستن و اندیشیدن و نیز کوچ دستجمعی متفکران یونانی به این منطقه بعد از سقوط قسطنطنیه از علل آن شمرده شده است.[۱۱۷] اصلاً خود رنسانس تا حدی واکنشی بود علیه رویکردهای حاکم بر دانشکدههای الهیات و ادبیات در شمال اروپا که شکل فنی، خشک و واقعیتگریز داشت.
البته باید توجه داشت که ما با دو رنسانس در مغربزمین مواجهیم که یکی رنسانس قرن دوازدهم است و دیگری رنسانس قرن پانزدهم و شانزدهم. رنسانس سده دوازدهم با نوعی بازگشت به دانش همراه بود که انجیل را نقطۀ ثقل و اتکای خود قرار داده بود. در این دوره، احیای ارسطو و نیز احیای حقوق رومی در کانون توجه قرار گرفته بود و در همین دوره بود که توماس آکویناس با بهره گرفتن از قلم توانا و فکر منظم و منطقی خود، دستگاه فلسفی تازهای بنا کرد که هم میراث یونان را در خود جای داده بود و هم از نوآوریهای فیلسوفان مسلمان به خصوص ابنسینا بهرهمند شده بود و تفکر مسیحی و میراث آن را به خوبی پاس میداشت. در همین دوره بود که نهضتی بزرگ در کلیساسازی آغاز شد که در طول تاریخ اروپا تا کنون بیسابقه بوده است.
از سوی دیگر کسانی نیز بودند که در اقدامی مشابه اقدام فلسفی آکویناس، کانون توجه و اهتمام خود را احیای حقوق رومی که البته کاملاًََ نمرده بود، گذاشتند که در رأس آنها گراتیان، راهب و فقیه ایتالیایی، قرار داشت که مجموعه عظیم فقه کلیسایی را پدید آورد که حاصل اجتهادی عظیم در میراث مشرکان و دستاوردهای کلیسای کاتولیک بود. وی توانست فقه مسیحی را به شاخهای مستقل از الهیات تبدیل کند.[۱۱۸]
در همین دوره با همت کسانی چون پیتر آبلار، علمی دینی که زیر چتر کلام جدلی نفس میکشید، پشتوانه بهتری به نام الهیات یافت که هم جنبه وحیانی و نقلی، و هم جنبه برهانی نیرومندی داشت. در این فرض، دانش جدید یعنی الهیات از دانش تفسیر کتابمقدس متمایز شد. بهترین تحقیقات در مورد رنسانس مربوط به یاکوب بورکهارت، مورخ سوئیسی، است که کتاب رنسانس ایتالیای او، که درهر سال ۱۸۵۰ منتشر شد، به بیشتر زبانهای اروپایی ترجمه شده است. وی این دوره را در تعارض با ظلمت و تاریکی قرون وسطی تعریف کرده است.
به هر روی، در این دوره، رنسانس ایتالیایی که تجدید دوباره تمدن کهن یونانی-رومی بود، جهان را وارد مرحلهای تازه کرد و به دوره هزار سالهای پایان داد که میان آنان و میراث گذشته فاصله انداخته بود. یاکوب بورکهارت مورخ صاحب نام سوئیس و محقق برجسته رنسانس ایتالیا، در اثر فوقالذکر، ایتالیای آن زمان را زادگاه دنیای جدید نامید. این دیدگاه بر خلاف دیدگاه کسانی است که رنسانس را به معنای انقطاع ناگهانی از گذشته نمیدانند، زیرا جنبه های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی رنسانس را دنباله دوره قبل میدانند. از مهمترین ویژگیهای رنسانس ایتالیا میتوان از علاقه شدید به فرهنگ یونانی-رومی نام برد که جنبه های گوناگونی از حوزه سیاست تا هنر را تحت تأثیر خود قرار داده بود و به تلاش تازه ای برای آشتی میان فلسفه بتپرستان دنیای یونانی رومی و تفکر مسیحی و نیز جست وجوی طریقتهای جدید در نگرش انسان دست زد. نیز تأکید دوباره بر توانایی فردی انسان با شعار انسان میتواند هر آنچه را اراده کند، محقق سازد و حرمت و ارزش فراوان برای انسان و تصدیق فراوان استعدادهای فردی.[۱۱۹] رنسانس در شمال مسیر نسبتاً متفاوتی را طی کرد که از ویژگیهای آن، عدم آمیختگی به هرج و مرج و اخلاقیبودن و اخلاقیزیستن و علاقه مندی به کارگیری اصول دانش در مورد کتاب مقدس و ارائه متنی دقیقتر از وولگات بود و با آنکه از مادر ایتالیایی خود کمتر درخشان بود، بیشتر استوار بود.[۱۲۰]
اومانیسم
اومانیسم یکی از مهمترین جنبشهای فکری در روزگار رنسانس و رقیب و همکاری جدی برای نهضت اصلاحات دینی بود.[۱۲۱] طبیعی است در نظامی فکری و دینی که انسان اسیر و آلوده و گرفتار و ناتوان از هر گونه اقدامی است، گرایشهای این گونه شکل گیرد. تمدن امروز مبنای خود را بر اصالت انسان گذاشته است و این واکنشی است در برابر این نگرش اسکولاستیکی در الهیات مسیحی. اما اومانیسم به این شکل در اسلام به عنوان عکسالعملی در برابر الهیات طبیعتاً رخ نمیدهد.[۱۲۲] برای نمونه، در مسئله آفرینش انسان به عنوان یک مورد برای مطالعه، انسان در اسلام تنها موجود مسئول در عالم خلقت است که امانتدار خدا در زمین و جانشین او و مسجود فرشتگان و ملائک است که فطرت و طینتی پاک دارد و مرد و زن هر دو مخاطب وحی آسمانی هستند، و اگر آلودگی و غباری بر او هست، نه از ابتدا، که در میان راه بدان دچار شده، و به عبارت دیگر نه امری ذاتی بلکه عرضی است که قابل زوال و جبران است.[۱۲۳]
با آنکه به هیچ وجه نباید اومانیسم را با نهضت اصلاح دینی یکی دانست، و تصور ارتباط علی و معلولی کامل میان آنها نادرست است، واقعیت این است که نهضت یادشده سهم زیادی در هموارکردن راه برای نهضت اصلاح دینی داشت که از مهمترینش باید از مهارتها و تجربیات در زمینه لغتشناسی نام برد که به دنبال مطالعات اومانیستی بر متون کلاسیک حاصل شد و نیز تلاش آنها برای انتشار متون کتاب مقدس و آثار آبای کلیسا که سبب آشنایی هر چه بیشتر با کلیسای اولیه شد.[۱۲۴] اومانیستها همانند بعضی از نومینالستها، چون اکام، فرد انسانی را در مرکز جهان قرار میدادند و او را نه حیوانی عقلانی، که اشرف مخلوقات میدانستند. در نظر آنان، انسان هیچ هدف یا وجه طبیعی فطری ندارد و اصلیترین ویژگی انسان، اراده آزادش است. این اراده از یک جهت با اراده مورد نظر نومینالیستها متفاوت بود، زیرا این اراده نه تنها آفریده شده است بلکه خودآفریده است. به عبارت دیگر، انسانها میتوانند اراده هم بکنند یا نکنند، اما او در حد خدا نیست زیرا ضعف و ناتوانی و مرگ از ویژگیهای اوست. غایت آدمی افتخار است نه فروتنی، و برای رسیدن به این هدف، به جای فلسفه باید به هنر و خطابه روی آورد. بر خلاف بعضی از تصورات خام، اومانیسم دوره رنسانس در تضاد با مذهب شکل نگرفت. این نگرش بر مسیحیتی تأکید داشت که بیش از ایمان و شعایر، بر رعایت الگوها و معیارهای اخلاقی اصرار میورزید و تا حدی به اندیشه های پلاگیوس (۳۵۴-۴۲۰/۴۴۰) نزدیک بود و همین موجب خشم و انزجار بسیاری از مسیحیان متعصب بود. نگرش آنها به شعایر و سنن دینی چیزی بود که نهضت اصلاح دین وامدارش بود.
در مجموع، جنبش فکری یادشده، یکی از مهمترین جنبشهای فکری دوره پس از قرون وسطاست که متفکران صاحبنام و پرشهرتی داشته است. این جریان در میان جریانهای فکری عصر مدرن دارای جایگاه خاصی است و با اندیشه های مختلف زمان خود نیز داد و ستد داشته است. این توقع و انتظار که اومانیسم در قرن شانزدهم را اولاً نظامند و منسجم بدانیم که در پی یافتن راههایی برای برونرفت از مشکلات فکری زمان خود بود و نگاه فلسفی عمیقی داشت، اشتباهی فاحش است. اولاً این نهضت فکری مانند حکمت مدرسی دربرگیرنده نظرگاههای مختلف و بعضاً متهافتی بود و اگر بخواهیم تا حدی، وجه اشتراکی میان همه رویکردهای موجود در آن بیابیم، باید به نوعی نگرش به انسان و اولویت دادن به او توجه خاصی داشته باشیم. به طورکلی، این نهضت فاقد فلسفهای عمیق، منسجم و نظاممند بود و توجه خاصی به آثار کلاسیک و باستانی داشت و در این راه تلاشهای ارزشمندی هم کرد و در حاشیه کارش، به احیای میراث دینی هم اهتمام ورزید که نمونه بارزش، ارائه متن انتقادی کتاب مقدس به زبان اصلی یونانی و ترجمه آن بود که بسیار مورد توجه عالمان دینی قرار گرفت. ثانیاً این جنبش گر چه نظرگاههای فکری خاصی در مورد جهان و انسان و خدا داشت، در مجموع فاقد سیستم منسجم و منظم فکری و فلسفی بود و لذا در میان اومانیستها چهرههای فلسفی برجستهای نمیبینیم. شاید بتوان گفت توجه به شان و جایگاه انسان بیشترین چیزی بود که اومانیستها در آن مشترک بودند. ثالثاً، برخلاف بعضی از تصورات امروزی، اومانیستهای اولیه افرادی دینگریز یا ضدمذهب نبودند، به گونهای که چهرههای برجسته اومانیست از دینداران جدی در عصر خود بودند[۱۲۵] و البته باید توجه داشت که اومانیسم جریانی است که تطورات فکری آن با گذشت زمان نیز زیاد بوده است، به گونهای که اومانیستهای قرن بیستم را شاید نتوان با اومانیستهای قرن شانزدهم در یک ردیف آورد. در مجموع، میتوان این جنبش را جنبشی فرهنگی دانست که فلسفه و سیاست و امثال آن در کانون تفکرش نبود و شعارش بازگشت به منابع کلاسیک دوره باستان بود.
به طور کلی، اومانیسم دو شاخه جغرافیایی داشت که یکی اومانیسم در ایتالیا و دیگری اومانیسم در شمال اروپا بود که متأثر از دو جریان رنسانس شمال و رنسانس جنوب بود. این دو جریان عمدۀ اومانیسم البته با یکدیگر ارتباط و مراودۀ فکری داشتند، اما اومانیسم ایتالیا، که به لحاظ زمانی تقدم نیز داشت، بیشتر جنبه ادبی داشت. ظهور و رشد فردگرایی و توجه به دنیا و طبیعت که از خصلتهای رنسانس ایتالیایی بود، بیشتر از هر هر جای دیگر، در قلمرو فکر و هنر تأثیر نهاد. در این دوره شکلی از تحصیل و فرهنگ مبتنی بر مطالعه آثار کلاسیک مورد توجه قرار گرفت. اما اینکه چرا ایتالیا در میان همه کشورهای مجاور به این سو کشیده شد، دلایلی ذکر شده است که از جمله میتوان به این موارد اشاره کرد: ایتالیا با داشتن جامعهای شهری و فرهنگ، دون شأن خود میدید که از سنتهای ادبی کلیسایی تقلید کند و ترجیح میداد که جامعه یونانی رومی را الگوی خود سازد که پیشینهای شهری و این جهانی داشت. از این گذشته، ایتالیاییها در قلب تمدن کهن رومی میزیستند و در اطراف خود آثار آن تمدن را به وضوح میدیدند.
پیشتاز انسانگرایی و اومانیسم ایتالیا پترارک است. وی نخستین کسی بود که قرون وسطی را عصر تاریکی خواند. در این عصر، نهضت اومانیسم تأثیر عمیقی بر تعلیم و تربیت نهاد. در مدارس اومانیستی آموزشهای کلاسیک و مسیحی هر دو آموزش داده میشد. یکی دیگر از تأثیرات اومانیسم، تأثیرش بر تاریخ و تاریخنگاری بود. آنان مسیری را در پیش گرفتند که از مسیر سایر مورخان قرون وسطی متفاوت بود که از شاخصه های آن، کاستن از نقش معجزات، میدان دادن به علایق ملی و توجه به چیزهایی بود که در طبیعت وجود داشت و میتوانست مستند قرار گیرد. در همین دوره بود که مفهوم علیت خداوند دگرگون شد و دیگر دخالت فعال خداوند در حوادث طبیعی جای خود را به انگیزههای بشری داد.
البته بعضی از محققان، اومانیسم قرن پانزدهم در ایتالیا را که به شمال نیز گسترش یافت، توقفی در رشد و توسعه علم دانستهاند، زیرا تجدید حیات ادبیات، توجه را از ماده به سبک ادبی منحرف کرد. آنها از مدرسیون چیزهایی را وام گرفتند بدون اینکه به حق آنها اعتراف کنند و سپاسگزارشان باشند. آ. سی. کرومبی معتقد است که این عادت همه علمای بزرگ، خواه کاتولیک و خواه پروتستان در قرنهای شانزدهم و هفدهم بود. اما این نهصت چند خدمت مهم برای علم انجام داد که شاید مهمترینش، ساده و روشن شدن زبان علم بود اما فوریترین آن، تدارک وسایل گسترش روش های ریاضی بود. برای دانشجویان دانشگاه قرون وسطی خواندن بیش از کتاب اول اقلیدس امری غیرعادی به شمار میرفت و با آنکه سلسله ارقام هندی (عربی) شناخته شده بود، هنوز به کار بردن ارقام رومی در میان در میان ریاضیدانان تا قرن هفدهم رایج بود. ترجمههای سادهای که به دست انسانگرایان صورت میپذیرفت، و از طریق دستگاه چاپ تازه اختراع شده بود، در اختیار همگان قرار میگرفت و ثروت ریاضی را در دسترس همگان قرار میداد.
بر خلاف شاخه مذکور، رنسانس و اومانیسم شمال بیشتر جنبۀ الهیاتی داشت و به لحاظ زمانی نیز در مقایسه با جنوب، با تأخیر آغاز شد و به زودی به بلیه نهضت اصلاح دین دچار آمد. البته اگر قدری به عقب برگردیم، میتوانیم بگوییم که در سده دوازدهم نوعی از اومانیسم در فرانسه شکل گرفته بود که بر مطالعات مربوط به صرف و نحو و آثار کلاسیک استوار بود که جزئی از برنامه درسی مدارس وابسته به کلیسا در فرانسه بود، و سپس تحتالشعاع فلسفه و الهیات مدرسی و نیز مطالعه قانون رومی در دانشگاههای قرن سیزده و چهارده قرار گرفت. یکی از اهداف اومانیستهای شمال اروپا - بر خلاف جریان جنوب اروپا- اصلاح دین بود. دانش جدید کلاسیک حاصل از رنسانس ایتالیا تا نیمه دوم سده پانزدهم در کشورهای شمال اروپا منتشر نشد. اصلاً اروپای شمالی برخلاف ایتالیا به دوران گذشته کلاسیک چندان علاقهای نداشت و کمتر به احیای فرهنگ یونانی رومی روی خوش نشان میداد. به شهادت تاریخ، ایتالیای قرن ۱۳ در عرصه توسعه فرهنگی منطقهای عقبافتاده بود و چیزی نداشت که با اومانیسم قرن دوازده فرانسه رقابت کند، اما به تدریج به دلیل ویژگیهای اخلاقی مردمان آن مناطق و سرازیر شدن انبوهی از متفکران و هنرمندان از شمال به ایتالیا، آنان نیز با تفکر و ادبیات کهن آشنا شدند و با میراث غنی روم باستان در حقوق و دستور زبان و فصاحت، پیوند دوبارهای برقرار کردند و بدین ترتیب اومانیسم ایتالیایی، به شکل نسبتاً متفاوتی بالید و در شمال هم منتشر شد. به طور کلی، میتوان موارد زیر را از مهمترین ویژگیهای اومانیسم شمال دانست:

 

    • کسب دانش کلاسیک و تلاش برای سازگار کردن آنها با اصول اخلاقی. به باور آنان در این متون، اصولی در باب اخلاق هست که در مقایسه با آنچه در مباحث الهیاتی قرون وسطی آمده انسانیتراست؛

 

    • دلمشغولی شدید به مذهب؛

 

    • مراجعه به منابع اولیه مسیحیت مثل کتب مقدس و نوشته های آبای کلیسا؛

 

    • کشف مذهبی ساده و انسانی در این متون و اسناد؛ تلاش برای کسب مشاغل معلمی و امثال آن و مخالفت الهیدانان با آن؛

 

    • تدبر در آثار کلاسیک و تقاضا برای تغییر اساسی در روش و هدفهای مطالعات الهیاتی که دومی موجب مخالفت الهیدانان با آنان شد؛

 

    • تصدی مقام منشیگری پادشاهان و تسلط به نثر مرصع و خطابه؛

 

    • توجه خاص به مسئله اصلاح دین، اعتقاد به کاربرد دانش جدید برای اصلاح کلیسا و جامعه و ورود به عصر زرین از این مسیر. آنان اعتقاد داشتند که انسان، صاحب منطق و مایل به پیشرفت خود است و اندیشه آموزش منابع کلاسیک و خاصه مسیحیت و آثار قدما میتواند تقوای حقیقی و باطنی یا احساس مذهبی درونی را در مردم بدمد و کلیسا و جامعه را اصلاح کند. بدین سبب بود که آنان به چاپ تازهای از آثار کلاسیک دست زدند و نسخه جدیدی از انجیل و نوشته های پدران کلیسا را فراهم کردند.

 

اراسموس دربارۀ مخالفت با ترجمه و چاپ کتاب مقدس، در مقدمۀ کتاب مقدس یونانی میگوید: «من عمیقاً مخالف کسانی هستم که مایل نیستند کتاب مقدس به زبان مردم ترجمه شود تا آدمهای معمولی هم بتوانند آن را بخوانند؛ گویی مسیح چنان اصول غامضی را تعلیم داده که هیچ کس جز معدودی الهیدان قادر به درک آن نیستند؛ یا گویی تصور میکنند که قوت دین مسیح در گرو جهالت انسان و ناتوانی در فهم آن است…من ترجیح میدهم دونپایهترین زنان بتوانند اناجیل و رسالههای پولس را بخوانند. لازم است این آثار مقدس به تمام زبانها ترجمه شود تا نه تنها اسکاتلندیها و ایرلندیها آنها را بخوانند، بلکه در دسترس ترکان و ساراسنها نیز قرار گیرد… تا شاید در نتیجه این کار، دهقانان در حال شخمزنی هم بخشی از آن را با آواز بلند بخوانند تا شاید بافنده در حین حرکت ماکوی نساجی قدری از آن را زمزمه کند و مسافر با نقل حکایتهای آن خستگی سفر را کم کند!»[۱۲۶]
اومانیستهای مسیحی مانند متفکران بعدی معتقد بودند که برای تغییر جامعه لازم است انسان تغییر کند. تغییرات بهوجودآمده نزد اراسموس چندان خیرهکننده و جذاب بود که وی در نامهای به پاپ نوشت که خود را خرسند از زیستن در این عهد، و این عصر را شایسته عنوان عصر طلایی میداند، و امیدوار است که این سه برکت اصلی انسانی به این عصر باز گردد: برگشت تقوای حقیقی مسیحی، آموختن بهترین نوع تقوا، همنوایی عمومی و پایدار در قلمرو مسیحیت. برای آشنایی بیشتر با افکار و اندیشه های اومانیستها، در اینجا به بررسی چهره مهم و برجسته آن دسیدرئوس اراسموس میپردازیم:
دسیدرئوس اراسموس (۱۴۶۶-۱۵۳۶)
اراسموس سرشناسترین چهره اومانیستی و به قول بعضی، ولتر قرن شانزدهم است[۱۲۷] و رهبر مبارزه بر ضد استیلای فکری کلیسا که به مبارزه و اصلاحات مسالمتآمیز معتقد بود. فولر میگوید که اراسموس مانند خفاش بود که دندانهای خود را به هم میسود، اما هرگز کسی را به دندان نگزید.[۱۲۸] دوران کودکی سخت و پرتلاتمی داشت،‌ همچنانکه شبهه در نسب، او را به «فرزند یتیم اصلاحات» ملقب کرد.[۱۲۹] در زمان کودکی جز فریب و ظلم از رهبانان ندیده بود؛ زیرا او را از میراث خانوادگیاش، که به آنان سپرده شده بود، محروم کرده بودند. کسی است که هم تربیت اومانیستی دارد و از دستاوردهای رنسانس بسیار بهره برده و هم با الهیات قرون وسطی آشنایی کامل داشت و همین آشناییاش منشأ آثار ارزشمندی شد. حلقهای بود میان اصلاحطلبان و حلقه های روشنفکری عمدتاً اومانیست. انتظارش از اصلاحات دینی فراتر از اصلاحات در نظم و آراء کلیسا بود و بیش از هر چیز بر جنبه ایمانی تأکید داشت. او را هم میتوان سردمدار اومانیسم شمال دانست و هم چهره شاخص در جریان اصلاحات کاتولیکی.
امروزه او را بیشتر با کتاب در ستایش دیوانگی میشناسند. اما شاهکار اصلی او در زمان خودش انتشار نسخه انتقادی عهد جدید به زبان یونانی با ترجمه جدیدی به زبان لاتین و نیز نکات و یادداشتها بود. با این حال، و به رغم دفاعش از وحدت قلمروی کلیسای کاتولیک، به دلیل سر باز زدن از قبول جایگاه ادعایی کلیسای مذکور، پس از مرگ تکفیر و نوشتههایش در شمار کتابهای ممنوع جای گرفت. با این حال، تأثیرش بر تحولات فکری و اجتماعی اروپا بسیار عمیق و انکارناپذیر بود. از نگاه کسی چون اراسموس برای نجات اخروی آدمی، مسائلی از قبیل گوشهگیری، زهد و عزوبت لازم نیست و این گونه مسائل مخالف زندگی شایسته انسانی است. الهیات اراسموس را میتوان در دو کلمه خلاص کرد: زهد درونی و کلام خدا به مثابه واسطه میان خدا و مومنان که تأکیدش بر امر اول، به ارائه و بسط مفهومی که فلسفه ساده و طبیعی مسیح[۱۳۰] مینامیدش، انجامید که آن را با موعظۀ سرکوه آغاز کرد و مرادش همان ایمان زنده بود و تأکیدش بر امر دوم در بهرهگیری از توان و تجربه علمیاش برای تحقیقات کتاب مقدسی و نسخه های منقح از آن. بر پایه اندیشه «فلسفه مسیح»، برای وصول به پاکی نه رسوم ظاهری و اجتماعات کلیسایی و نه رهبانیت لازم است. فقط سیرت نیک لازم است: فلسفۀ انسانی به تعالیم مسیح دادن.[۱۳۱] با آنکه برای مسیح جنبه تجسدی قائل بود، معتقد بود که مسیح را در زندگی زمینیاش باید شناخت. شاید این نکته آغازی باشد برای دریافتی دیگر از مسیح، که جنبۀ انسانیتری دارد و بیشتر در نقش یک معلم یا پیامبر دلسوز و مهربان ظاهر میشود، همان مسیحی که در دوره مدرن، منتقدان طرفدارش بودند.[۱۳۲]
در نهضت اصلاحات غرب باید به گونهای برای او حتی در مقایسه با لوتر حق تقدم قائل شد، به گونهای که بعضی از منتقدان کاتولیک اراسموس، در همان زمان اعتقاد داشتند که او تخمهایی گذاشت که لوتر و تسوینگلی از آن جوجه به بار آوردند. ولی اراسموس به این گفته اعتراض کرد که من تخم ماکیان گذاشتم، ولی لوتر از آن تخم مرغی از نژاد دیگر به بار آورد.[۱۳۳]
در یک ارزیابی اجمالی میان او و لوتر باید گفت که لوتر بیشتر به خدا و نجات و آخرت میاندیشید، اما وی به رغم پذیرش همه این امور، به انسان توجه داشت. مناقشه و رویارویی میان این دو نیز یکی از نقاط عطف مهم در تاریخ نهضت اصلاح دینی است. اراسموس از کسانی بود که به اصلاحات دینی به شکلی مسالمتآمیز و آرام اعتقاد داشت، اما جریان تندی که لوتر در رأسش قرار داشت و تناقضگوییهایش که مسیحیت را هم غیرعقلی و هم ضدعقل معرفی کرده بود، مجال را از دست او و امثال او ربود. در این مناقشه لفظی تند، اولین حملات از ناحیه لوتر در پاسخ به نوشتهای از اراسموس صورت گرفت. اراسموس در این اثر خود به موضوع اراده آزاد انسان پرداخته بود. در این رساله اراده گوید:
در میان اشکالاتی که غالباً در کتاب مقدس به میان میآید، شاید هیچ یک به اندازه مسئله اختیار یا آزادی اراده دالانی پر پیچ و خم و گریزناپذیر نباشد، زیرا این مسئله به نحوی شگفتانگیز الهیون را، اعم از متقدم و متأخر، به خود مشغول داشته است. در زمان ما این اختلاف به شکل حادتری به وسیله کارلشتات و اک تجدید شده و نیز با شدت بیشتری به وسیله مارتین لوتر مورد بحث قرار گرفته است… اما من میدانم که برخی از مردم گوشهای خود را خواهند گرفت و بر سبیل اعتراض خواهند گفت که دنیا آخر شده و کار به جایی رسیده که اراسموس با لوتر مخالفت میکند. حالا دیگر موش به جنگ فیل میرود… من هرگز اصول لوتر را نپذیرفتهام. پس هیچ کس نباید از اینکه من علناً عقیدهای را تأکید میکنم که میتواند مورد اختلاف میان دو نفرباشد متعجب باشد…یقیناً فکر نمیکنم که لوتر از اختلاف عقیده دیگران با خودش رنجیده خاطر شود، زیرا خود او از حمله به عقاید بزرگان کلیسا مضایقه نکرده و از آن گذشته، به تعلیمات تمام مکاتب و شوراها و پاپها حمله کرده است.»[۱۳۴]
لوتر در «رساله در باب اراده آزاد» که در سال ۱۵۲۳ منتشر کرد، ضمن رد دیدگاه اراسموس مدعی بود که وی به اموری که واجد روح است، کم بها داده است. اراسموس در نامهای به تسوینگلی در همین مبحث نوشت که من در این خیالم که تقریباً به همه چیزهایی که لوتر عقیده دارد، پایبندم مگر خشونت او و پرهیزش از بعضی از معماها و پارادوکسها که شاید مرادش از آن انکار اختیار و اراده است. پیشتر در سال ۱۵۲۱ پاپ لئوی دهم از اراسموس خواست که قلمش را علیه لوتر به کار برد و او اعلام کرد که نه دشمن لوتر است و نه یار پنهانش، و به عنوان یک کاتولیک وفادار معتقد بود که تنها راه حل مسئله لوتر استدلال و اقناع است نه زور.[۱۳۵]
آنچه در مورد این پرچمدار اومانیسم در قرن شانزدهم در شمال به ویژه در جریان نهضت اصلاح دینی مهم است، آن است که وی و سایر همفکرانش به نوعی احیا و رنسانس مسیحی میاندیشیدند و با تأکید بر شیوه های مسالمتآمیز و بدون درگیر شدن با مقامات دینی میکوشیدند که اصلاحات لازم را در مسیحیت به وجود آورند. این شیوه مسالمتآمیز چیزی بود که شاید بهتر میتوانست در خدمت مسیحیت قرار گیرد، زیرا در این شیوه بر تمامیت و یکپارچگی مسیحیت تأکید میشد و این خودش یک اصل اساسی بود، در حالی که جریان اصلاح دینی جریانی بود که گرچه در ابتدا هرگز تصور نمیکرد که اصلاحات مورد نظرش به انشقاق و دو تکه شدن مسیحیت غرب بینجامد، ولی آنگاه که آرمانهایش مورد بیتوجهی دستگاه رسمی دین قرار گرفت، دیگر آنچه برایش اهمیت داشت، خلوص و پاکی دین بود، نه بقای کلیسای یکپارچه با اندیشههایی که بدان رضایت نمیداد و همین مهم یکی از فارقهای اساسی و مهم میان جنبش اومانیسم و جنبش اصلاحات دینی بود.
از این جهت میتوان گفت که اومانیسم در ابتدای راهش دچار نوعی بدشانسی شد و دستاوردهایش در تندباد نهضت اصلاح دینی از بین رفت و دیگر مجالی برای پیش بردن پروژه خود به شکلی آرام در فضای توفانی ایجادشده توسط کسانی چون مارتین نیافت. به هنگامی که به تقدیس از جنبش اصلاح دینی و کسانی چون لوتر میپردازیم، شایسته است موضوع را از این منظر نیز بنگریم. شاید اگر جریان تند و انقلابی لوتر و کسانی تندتر از او نبود، همین جنبش اومانیسم میتوانست به مقاصد اصلاحطلبانه به شکلی بهتر نائل شود و علاوه بر دستاوردهای بهتر، شاهد تکهتکه شدن جامعه متدینان و آن همه جنگ و خونریزی و خسارات و تلفات نباشد. از این رو، باید گفت که بدون جنب و جوش اومانیسم، لوتر نمیتوانست به موفقیتی نائل آید، همچنانکه شاید اومانیسم بدون لوتر نیز نمیتوانست موج اجتماعی نیرومندی ایجاد کند. در هر حال، روابط لوتر که مردی اهل شریعت بود، با اراسموس که دیدگاه های انسانمدارانه و لغتشناسانهای داشت، چندان نپایید و هر دو سرانجام به رویارویی با یکدیگر برگشتند و البته این اراسموس بود که کمتر خواهان این رویارویی بود. از آثار مهم اراسموس کتاب در ستایش دیوانگی است. وی در این کتاب میگوید همان نوعی دیوانگی/ شور/حماقت یا امیال غیرمعقول[۱۳۶] است که چرخهای زندگی جهان را به گردش درمیآورند.
از نکات مهم در مورد این متفکر اواخر قرون وسطی و اوایل دوره رنسانس، روابط و مناسبات فکری و دوستانهاش با متفکر مهم دیگری به نام تامس مور (۱۴۷۷-۱۵۳۵) نویسنده کتاب مهم آرمانشهر است. وی در مورد دولت دیدگاهی داشت که با دیدگاه آرمانی مور نزدیک بود:‌ «آنگاه که بر کشتی نشستهایم، سکان را نه به آن کس که نیاکانی شریفتر، مکنتی بیشتر یا سیمایی زیباتر دارد، بلکه به آن کس میسپاریم که در کار هدایت کشتی ماهرتر، هشارتر، و معتمدتر است. به همین سان، بهتر آن است که سلطنت به کسی واگذار شود که بیش از خویشتنداری به صفات شاهی آراسته است؛ یعنی به خرد، دادگستری، خویشتنداری، پیشنگری و دلبستگی به رفاه مردمان.»[۱۳۷] کتاب یوتوپیا نیز تحلیلی است خردهبین و دادخواستی پرشور بر ضد وضع اجتماعی و اقتصادی حاکم بر اروپا و به ویژه انگلستان و روایتگر بهترین وضع اجتماعی، با دفاع از رواداری دینی میان پیروان ادیان گوناگون؛ گرچه وی در ضدیت علیه مخالفان مذهب کاتولیک تعصب به خرج میداد و طرفداران لوتر را ملحد و مرتد خواند و به شکنجه و آزار گرفتار کرد و همین از شگفتیهای زندگی اوست. وی خود نیز در سرانجام در ماجرای طلاق همسر هنری هشتم، پادشاه انگلستان، به دلیل مخالفت با این امر و نپذیرفتن تقدم رأی شاه در امور دینی بر رای کلیسا، گردن زده شد و مرگش اروپا را تکان داد و ارسموس او را «مردی چهار فصل» نامید و بعدها با عنوان «مردی برای تمام فصول»[۱۳۸] از راه نمایشنامه و فیلمی زیر این عنوان همهگیر شد.[۱۳۹]
دورۀ مدرن (۱۷۰۰- تا امروز)
واژه انگلیسی مدرن به معنای دوران جدید اولین بار در سال ۱۵۸۵ و واژۀ مدرنیته در سال ۱۶۲۷ به کار گرفته شد و از آن زمان به بعد، مفهوم مدرنیته به عنوان سرفصلی تاریخی و در تقابل با عصر کهن جا افتاد. واژه قرون وسطی نیز از سال ۱۷۵۳ به بعد رواج یافت، اما در قرن شانزدهم از واژه گوتیک برای اشاره به این دوران استفاده میشد.[۱۴۰]
شکلگیری مفهوم مدرن در قرن دوازدهم رخ داد که البته تفاوت معنایی جدی با مفهوم مدرن امروزی دارد. در آن زمان، مصلحان دینی بر این باور بودند که قرن تازهای آغاز شده است. آنان بر این باور بودند که، به قول برنار شارتره،[۱۴۱] کوتاهقامتان و کوتولههایی هستند که بر دوش غولان نشستهاند و با آنکه از گذشتگان خود شأن کمتری دارند، بینش وسیعتری دارند.[۱۴۲] البته آنان نه فردایی روشن و توسعهیافته، بلکه پایان تاریخ را پیشبینی میکردند که هر لحظه در حال نزدیک شدن بود. به باور وی، زمان رو به پایان است و جهان در حال تبدیل شدن به صومعهای بزرگ است. پس مدرن بودن یعنی در پایان تاریخ قرار داشتن و در آستانه ابدیت بودن. نوعی عقلانیت جدید و تمایل به بازگشت به گذشته و احیای دورۀ طلایی باستان مطلبی بود که بسیاری از متفکران آن عصر بر آن تأکید داشتند. پترارک با توصیف قرون تاریک به مثابه فاصلهای میان عهد باستان و دوران خود، مبنای تازهای برای سبز فایل به وجود آورد که مرادش احیای دوره طلایی گذشته است. این اعتقاد بسیاری از اومانیستها نیز بود.
تا سده شانزدهم، واژه مدرن در معنای امروزیش به کار نمیرفت و بعد از آن هم صرفاً برای اشاره به سبک هنری خاصی به کار میرفت. در قرن هفدهم، تحول تازهای رخ داد و جورج هورن و کریستوفر، تاریخی سهمرحلهای از جهان ارائه کردند که مرحله اول، عهد باستان بود که تا زمان قسطنطین ادامه یافت؛ مرحله دوم قرون وسطی تا پایان امپراتوری روم شرقی و مرحلۀ سوم سبز فایل است که از قرن شانزدهم آغاز میشود. [۱۴۳]
نگرش جدید دربارۀ مدرن به معنای بودن در جهان بود و این معنا که انسان را موجودی بدانیم که در خود ریشه دارد و آزاد و آفریننده است، نه موجودی که ساخته سنت و مقهور سرنوشت و تقدیر الهی است. در اینجا، مدرن بودن به معنای خودآزادسازی و خودسازی و ساختن تاریخ بود، نه ساختهشدن در تاریخ یا سنت. در این صورت، انسان مدرن تنها کسی نیست که هستی خود را با ارجاع به زمانه تعریف میکند، بلکه کسی که زمانه را هم با ارجاع به هستی خود تعریف میکند و در نتیجه، زمانه محصول تعامل میان انسان آزاد و جهان طبیعت است. گوهر امر مدرن جرئت و خلاقیت و سرکشی است.
این جنبش سپس از اروپا به ایالات متحده نیز نفوذ یافت و منطقه مذکور به خصوص با توجه به مهاجرتهای مردمانی از آلمان و انگلستان و اسکاتلند، رفتهرفته کانون تحولات جدید و حتی یکی از مراکز اصلی مسیحیت در جهان معاصر شد.[۱۴۴] این دوره دربرگیرنده دوره ها و جنبشهای تاریخی مهمی است که از جمله آن میتوان از عصر روشنگری[۱۴۵] یاد کرد. عصر خرد[۱۴۶] نیز مصادف با عصر روشنگری است. البته مراد از خرد در اینجا اعتماد به توانایی بشر در تفکر برای خویشتن و کاربرد آزادانه عقل و تلاش برای حذف اسطورهها و هر آنچه افراد و جوامع را به الزامات گذشته ناگزیر کرده، بود و در نتیجه، حاکی از نوعی خردورزی است که از خردورزی دوره قرون وسطی - توانایی عقل در کشف اسرار جهان – متفاوت بود و عقل بشری را در درک امور جهان از جمله ساحتهایی که از دیرزمان به الهیات اختصاص داشت، توانا میدید.
جنبش روشنگری دومین شوکی بود که جهان مسیحیت پس از زلزله نهضت اصلاح دینی با آن مواجه شد. این جنبش فکری الهیات مسیحی را نیز از این جهت سخت تحت تأثیر قرار داد که معتقد بود باورهای اصیل مسیحی، عقلانی است و تاب انتقادات و نقادیها را دارد و به علاوه، میتوان باورهای دینی را از خود عقل استخراج کرد و لذا گفته شد که مسیحیت دین طبیعی است و قدمتش به قدمت آفرینش است. محور دیگر تأثیرگذاری این جنبش فکری بر اندیشۀ دینی اروپا، پذیرش داوری عقل در مورد مکاشفه روحی است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...